top of page

اینجا از خاطراتم، از چیزهایی که به‌شان فکر می‌کنم یا  ‌ذهنم را مشغول کرده‌اند می‌نویسم. پس از چندین بار جابجایی در پلتفورم‌های مختلف بلاگ فارسی به اینجا آمده‌ام )بعضی از پست‌های قدیمی را هم با خودم اینجا آورده‌ام.( نوشته‌ها را در تلگرام و اینستاگرام هم منتشر می‌کنم. لینک‌ها اینجا موجودند. 

  • Instagram
Search

خبر در مورد تخلیه شهرکی در اصفهان به دلیل نشست زمین بود. در همان عنوان خبر، هم‌نشینی دو واژه «شهرک» و «اصفهان» ناخودآگاه محله/شهرک خانه اصفهان، محله کودکی‌ام را به یادم آورد. اول با خودم گفتم: حالا این همه شهرک در اصفهان هست، اما نه! خودش بود. به طور مشخص: شهرک نیروی هوایی خانه اصفهان. شهرکی که پیش از انقلاب برای اسکان آمریکایی‌های شاغل در نیروی هوایی ایران ساخته شده بود و پس از انقلاب هم بر اساس همان طرح‌ها اما با تغییراتی گسترش یافته بود.

در هسته اصلی خانه‌اصفهان، خانه‌هایی که پیش از انقلاب ساخته شده بودند، تیپولوژی نامانوسی داشتند: خانه‌های ویلایی بزرگ که حریم‌شان با کوچه و خیابان فقط با دیواره‌هایی کوتاه جدا می‌شد که به هر رهگذری اجازه می‌داد درون خانه را ببیند. شنیده بودیم که این‌ها خانه آمریکایی‌ها بوده و این همه چیزی بود که از تاریخ این مکان می‌دانستیم.

در اوج زمان رواج فیسبوک در بین ایرانیان و در همان زمانی که ناگهان پیشنهاد دوستی از یک هم‌بازی زمان دبستان می‌گرفتی یا در گروه سمپادی‌های اصفهان همکلاسی‌ها و هم‌مدرسه‌ای‌هایی که سال‌ها بود ازشان بی‌خبر بودی را می‌دیدی و در همان زمان که عکس‌ها و ویدیوهایی که یادآور خاطرات دور دهه شصت بودند دست به دست می‌شدند و آن روزها را از نوستالژی اشباع کرده بودند، گروهی هم درست شده بود برای خانه اصفهان. در میان همه نوستالژی بازی‌های معمول با کوچه‌ها و زیرمحله‌ها و مکان‌هاش،‌ با شخصیت‌های معروف و داستان‌ها و شایعاتش، پای عده‌ای آمریکایی هم به گروه باز شده بود که اولین ساکنان این منطقه بودند. آمریکایی‌های گاه سالمند که عکس‌های خصوصی و خانوادگی‌شان را از روزهای آغازین این منطقه به اشتراک می‌گذاشتند. این عکس‌های رنگ و رو رفته از حضور جوانان آمریکایی با تیپ‌های دهه هفتادی، میان ویلاهای نوساز، در میان یک بافت تقریبا روستایی که تا چشم کار می‌کند زمین کشاورزی است، نوستالژی عجیبی را ایجاد می‌کرد. نوستالژی با خاطراتی از زمانی که ما درش نبودیم! اما با آن ارتباط برقرار می‌کردیم. عکس‌ها در و جواهر بودند برای خاطره‌بازها و اسنادی ارزشمند برای ثبت تاریخ یک منطقه.

ree
نمونه‌ای از آن عکس‌ها: دختربچه آمریکایی با دوستش در حیاط یکی از خانه‌ها محله به سرعت ساخته و ساکنین جدید به همان سرعت سر می‌رسیدند.


بی‌شک بسیار متاثر شدم از شنیدن این خبر و بعد از آن فکر می‌کردم که داستان این یک گوشه از سرزمین مادری‌مان، چقدر شبیه داستان‌های کهن و باستانی و اساطیری است. آن‌ها که برای تاثیرگذارتر بودن گل‌درشت و ساده و اغراق‌آمیز بودند. مثل آن‌جا که فردی از ویرانه‌ای گذر می‌کند و می‌شنود که اینجا روزگاری سرزمین آبادی بود که مردمش بدی کردند و شهرشان ویرانه شد. انگار که یک روایت چند خطی باشد در آغاز یک فیلم فانتزی یا کتابی کمیک استریپ. اما واقعی است:

مردمی از سرزمینی دور آمدند و با رویاهای خودشان شهری کوچک اینجا آباد کردند با حیاط‌های بزرگ و استخرهای پر آب، بی‌خبر از توفان پیش رو. تندبادی برخاست و آنان مجبور به ترک خانه‌ها و رویاهاشان شدند و مردمی دیگر در آن خانه‌ها ساکن شدند. حوض‌ها خشکیدند و ترک خوردند و زمین تشنه از هم شکافت و آن‌ها خانه‌ها را رها کردند و حالا دیگر جز درختان کهنسال که پای رفتن ندارند، کسی ساکن آن شهرک نیست.


داستان حال و روز این روزهای سرزمین‌مان، همین‌قدر تمثیلی، گل‌درشت، رک و اغراق‌آمیز است، اما واقعی.


ree
عکس بالایی 1355 و عکس پایین 1390 و حالا...؟


*عکس‌ها از صفحه‌ای عمومی و قابل دسترس برداشته شده، با این حال از صاحبان‌شان هم کسب اجازه شده.

*همین چندی پیش لینکی در این گروه فیسبوکی منتشر شد از مستندی در مورد خانه‌اصفهان که بخشی از آن در متروکه‌های به جا مانده از شهرک نیروی هوایی ضبط شده و یکی از ساکنین قدیم خاطراتش را بازگو می‌کند. این هم لینک تماشا و دانلود این مستند.

اول مهر امسال، بیستمین سالگرد ورود من به دانشگاه، به دانشکده هنرهای زیبا بود. فضایی که شکل‌دهنده زندگی من در نیمه دوم آن (نیمه دوم تا الان!) شد. پدیده‌ای که بزرگترین تاثیر و تغییر را (باز هم تا الان!) در مسیر زندگی من گذاشت. جایی که بهترین روزهای زندگی‌ام را در آن طی کردم (این یکی نه تا الان، تا آخر عمرم گزاره‌ای درست باقی خواهد ماند!)

در همین روزها بود که در سفر پژوهشی دفتر، به دیدن مدرسه معماری آرهوس رفتیم؛ یکی از دو مدرسه معماری دانمارک (دیگری در کپنهاگ) که بیش از پنجاه سال در محلی موقتی(!) بوده‌اند و حالا به تازگی به ساختمانی منتقل شده‌اند که اولین ساختمانی در دانمارک است که از ابتدا به منظور یک مدرسه معماری ساخته شده است. معمار آن دفتر معماری ادپت، برنده مسابقه معماری طراحی این بنا است.

چه بسا اگر این همزمانی نیز پیش نیامده بود هم یادآوری خاطرات دوران دانشجویی و مقایسه آن‌هایی که در یکی از کشورهای شهره به معماری در اروپا به تحصیل مشغولند با مایی که دو دهه پیش در خاورمیانه دانشجوی معماری بودیم ناگزیر بود. اما اگر در وهله اول، مقایسه سطحی بین تکنولوژی و امکانات را کنار بگذاریم و در درجه بعدی تحلیل و نقدهای وارد یا ناوارد به این ساختمان را یک دلیل بزرگ بود که باعث می‌شد حسرت اینجا را نخورم و حتا برای دانشجویانش افسوس هم بخورم.

ree

طراحی بنا، شاید برای خنثی بودن و کمترین میزان تاثیرگذاری بر کاربرانش، به غایت ساده و خام و بدون هیچ عنصر اضافه‌ای طراحی شده است. به نظر من بیش از حد! دیوارها بتون لخت، فریم‌ها چوب و نرده‌ها آهن گالوانیزه. با این حال، فضای کتابخانه، به واسطه غالب بودن چوب و زیبایی ذاتی سازه‌های چوبی، شاید بهترین جای ساختمان باشد. طراح کتابخانه دفتر معماری پراکسیس است.



اگر بگویم «کلوناد» و «پله‌های هنرهای زیبا»، بسیاری به سرعت خواهند دانست از چه عنصر تعیین‌کننده و مقدسی(!) حرف می‌زنم. چون بسیاری از کسانی که این نوشته را می‌خوانند در هنرهای زیبا تحصیل کرده‌اند! برای توضیح بیشتر اما مدرسه معماری آرهوس مجموعه‌ای از فضاهای بسته‌ای است که به نقل از طراحان آن، ‌به درخواست کارفرما، انعطاف‌پذیر و متغیر طراحی شده‌اند و به صورت مجموعه‌ای از مکعب‌ها، پله‌پله بر روی هم چیده شده‌اند اما آن‌چه هنرهای زیبا داشت آن کلوناد، آن راهروی نیمه بازی بود که ساختمان‌های متعدد دانشکده را به هم متصل می‌کرد. جایی که از آتلیه بیرون می‌آمدی و از دانشجویان گرافیک و نقاشی گرفته، تا مامور انتظامات و اساتید و کارمندان و... را در هم و یکسان و اتفاقی می‌دیدی. سرت را می‌چرخاندی نگاهت داخل کارگاه مجسمه‌سازی می‌رفت، پوستر یک تئاتر دانشجویی را می‌دیدی یا یک کنسرت تجربی در آمفی‌تئاتر. قدم زدن در کلوناد یا نشستن روی آن پله‌ها، یک تجربه ناب اجتماعی بود. هر چند ظاهرش می‌توانست دید زدن دخترها یا علافی و تنبلی باشد!! خواسته یا ناخواسته در هنر ممزوج بودی و تاثیر می‌گرفتی و گاه کار به همکاری بین‌رشته‌ای هم می‌رسید. در مدرسه معماری آرهوس در هر مکعبی داستانی و تجربه‌ای بود اما جایی -به جز غذاخوری- نبود که حس کنی آنجاست که همه با هم، در تجربه هر روزه‌شان ممزوج می‌شوند. نهایت اختلاط هم بین دانشجویان معماری اتفاق می‌افتد، در بنایی که در گوشه‌ای از شهر و به دور از دیگر مدارس هنری واقع شده.

هنرهای زیبا، فقط برای خاطرات نوستالژیکش نه و نه فقط به این دلیل که کمتر تجربه‌ای می‌تواند جای تجربیات دوران دهه سوم زندگی هیچ کسی را بگیرد، که بالاتر از همه به دلیل کیفیتی که آن فضا داشت برای من ماندگار و ارزشمند خواهد ماند و آن‌چه می‌ماند این افسوس است که کاش همان زمان قدرش را بیشتر می‌دانستم و بهره بیشتری می‌بردم.


ree

آخرین بار، حدود شش سال پیش که برای تجدید خاطره به دانشکده رفته بودم این عکس را گرفتم.



*عنوان نوشته بخشی از شعری است از سایه

*نخواستم این نوشته به نوشته فنی معماری و نقد و تحلیل تخصصی تبدیل شود. اگر علاقه داشتید می‌توانید این لینک‌ها را پیگیری کنید.


اهمیت این فیلم برای من می‌تواند تا جایگاه تقدس‌واری بالا باشد. البته اگر بنا باشد لیستی از بهترین فیلم‌هایی که دیده‌ام بنویسم یا فیلم‌هایی که خیلی دوست دارم، این فیلم در آن جایی ندارد! اهمیت آن اما از یک تجربه بسیار تاثیرگذار در کودکی است. چنان تاثیرگذار که می‌توانم آن را عامل علاقه‌ام به سینما بدانم و یا دست کم نشانه‌ای برای این که بدانم عاشق سینما هستم. مدت‌های زیادی بود که می‌خواستم در موردش بنویسم. بنشینم و دوباره ببینمش. (موسیقی‌اش را زیاد گوش می‌کنم.) اما حالا نه خود فیلم که یک حس تاثیرگذار قوی و تلخ است که باعث شده بالاخره بنشینم و از این فیلم بنویسم؛ در مورد سکانس پایانی آن.


سال اول دبستان بودم. جمعه بود. خانه عمه بودیم. پیشتر و در طول همان روز، تلویزیون اعلام می‌کرد که امشب فیلمی با نام «زندگی بدون تعادل» پخش خواهد کرد. (از عنوان اصلی، کویانیسکاتزی Koyaanisqatsi استفاده نکرده بودند.) من از همان تیزرهای کوتاه، محسور تصاویر شگفت‌انگیزش شده بودم و برای دیدنش هیجان داشتم. دسترسی محدود ما به ویدیو و آن‌چه در دنیا می‌گذشت، باعث نمی‌شد که مسحور محصولات عصر «موزیک ویدیو» نشویم. شاید هم برعکس، باعث شده بود که در معدود مواجعه‌ها با «موزیک‌ویدیو»ها سخت درگیرشان بشویم. این فیلم هم مثل یک موزیک ویدیو طولانی است. با تصاویری بر موسیقی فیلیپ گلس. یادم است مشق می‌نوشتم تا پیش از شروع فیلم تکالیفم تمام شود. اما راه برگشت دور بود و درست در همان زمان پخش فیلم باید برمی‌گشتیم. التماس می‌کردم که بمانیم و وقتی همه از دیدن آن همه تصاویر ملال‌آور بدون داستان به تنگ آمده بودند و پدر و مادر هم بالاخره قصد عزیمت کردند، سکانس پایانی را سرپا، با اضطراب، با دهانی باز و با بهت و حیرتی که تا امروز برایم مانده دیدم: راکتی که در راه رسیدن به فضا منفجر می‌شود و از پی آن نمایی طولانی، که انگار هیچ وقت تمام نمی‌شود، از بخشی از آن راکت که در حال سقوط است. شعله‌ور است، سرگردان است، می‌چرخد، خاموش می‌شود، دوباره شعله می‌گیرد و... همه این‌ها با موسیقی‌ای ساده و تکرارشونده، شاهکاری بی‌نظیر، سقوط و سقوط و سقوط را آن‌چنان تصویر می‌کند، انگار که این سقوط انسانیت است. سقوط ما. سقوط من. تجربه‌ای عمیق و تاثیرگذار.

موسیقی سکانس پایانی را زیاد گوش می‌دهم و آخرین بار که چند روز پیش می‌شنیدمش، مثل همیشه، سکانس سقوط در ذهنم تداعی شد و تحت تاثیر احوال این روزها، ناگهان احساس کردم که کشور من ایران،‌ مثل آن قطعه موشک است. از هم پاشیده، شعله‌ور و گاه خاموش، سرگردان و در حال سقوطی که انگار تا ابد طول خواهد کشید اما اجتناب‌ناپذیر است. می‌سوزد و می‌چرخد و می‌چرخد و ما مثل آن تصویربرداری که لنزش را روی آن قطعه سرگردان زوم کرده بود و رهایش نمی‌کرد، فقط و فقط ناظر این سقوط هستیم. ناظر سقوط و فروپاشی و در پس‌زمینه هم موسیقی‌ای که مرثیه‌ای است برای احوال کشورمان.



bottom of page