top of page

اینجا از خاطراتم، از چیزهایی که به‌شان فکر می‌کنم یا  ‌ذهنم را مشغول کرده‌اند می‌نویسم. پس از چندین بار جابجایی در پلتفورم‌های مختلف بلاگ فارسی به اینجا آمده‌ام )بعضی از پست‌های قدیمی را هم با خودم اینجا آورده‌ام.( نوشته‌ها را در تلگرام و اینستاگرام هم منتشر می‌کنم. لینک‌ها اینجا موجودند. 

  • Instagram
Search

اگرچه بزرگداشت سنت‌های ایرانی، در این سال‌ها که خارج از ایران زندگی کرده‌ام، شکل و معنای دیگری به خود گرفته‌اند اما در مورد شب یلدا این تفاوت فقط به بزرگداشت آیین باستانی در جایی دور از خاستگاه اصلی‌اش محدود نیست. شاید درست به یاد نمی‌آورم اما بلندی شب‌های زمستان، آن زمان که در ایران زندگی می‌کردم، انگار چیزی بیش از تفاوت طبیعی فصل‌ها نبودند. شاید به همین دلیل بود که حتا در بلندترین شب سال هم جدی گرفته نمی‌شد و فقط دستمایه شوخی‌های تکراری هر ساله بودند که: «ای وای! تازه ساعت ده و نیمه! دیشب همین موقع ساعت دوازده بود.» روز بعدش معمولن هوا روشن و آفتابی بود و زمستان‌ها هم هر سال کمتر سرد. این‌جا اما، پس از سال‌ها زندگی در اسکاندیناوی، در عرض جغرافیایی بالاتر زمین ، جایی که روزها خیلی کوتاه می‌شوند، خورشید زیاد از افق فاصله نمی‌گیرد و همان اندک روشنایی‌اش هم هر روز زیر لایه‌های ضخیم ابر پوشیده می‌ماند، شب‌های طولانی زمستان ملال‌آور و افسرده‌کننده (به معنای واقعی روان‌شناسانه‌اش!) هستند. روزهایی که در تاریکی سر کار می‌روی و در تاریکی به خانه بازمی‌گردی، واقعن از این که طولانی‌ترین شب سال را گذرانده‌ای و حالا روزها کم‌کم کش می‌آیند امیدوار می‌شوی و چشم به راه بهار. در همین شرایط است که پاسداشت این حادثه معنای دیگر و چه بسا مهم‌تری از زمانی که در ایران بودیم پیدا می‌کند. در همین حال و در همین روزهاست که سنت‌های این‌جاییِ روشن‌کردن شمع در شب و یا تزیین و چراغانی درخت کریسمس و یا بالکن خانه هم برای کارکرد دلگرم‌کننده‌شان هم که شده، برای ما جذاب می‌شوند. چراغ‌های هرچند کوچک و بی‌جان و یا شمعی که سوسوزنان چیزی بیش از چند وجبی خودش را روشن نمی‌کند، کمک‌حال بزرگی هستند برای عبور از زمستان‌های تاریک و طولانی و افسرده و غمبار اسکاندیناوی؛ بسیار بیشتر از آن‌چه با دیدن. اندازه‌شان انتظار داریم.

همه‌مان در این طولانی‌ترین شب سال، به استعاره شب طولانی و زمستان غمبار کشورمان فکر می‌کنیم. برافروختن چراغی و شمعی، هر چند بسیار کوچک، بیش از آن‌چه فکر می‌کنیم به عبورمان از این زمان و به امیدواری به روزهای طولانی‌تر و روشن‌تر یاری خواهد کرد.

ree




روزهای اول که بسیاری در فضای مجازی از مردم دنیا می‌خواستند صدای‌شان باشند، با خودم فکر می‌کردم: من که این «مردم دنیا» را می‌شناسم‌شان؛ همه در فکر این‌اند که آخر هفته را کجا به تفریح بگذرانند و بس. نمی‌گویم بی‌دغدغه‌اند اما دغدغه‌شان (از آن جنسی که ما به آن می‌گوییم دغدغه!) در حال حاضر تورم ۸ درصدی است و اینکه امسال زمستان با چه خودشان را گرم کنند. توقعی هم نیست. فاجعه و خبرهای ناگوار این روزها همه جای دنیا هست. مگر چقدر می‌توان نگران گوشه‌گوشه دنیا بود؟ اما با افزایش این درخواست‌ها و آغاز این واکنش‌ها خودم دیدم که حتا کمترین تعداد این همصدا شدن ها، با آدم‌هایی با وزنه‌های اجتماعی متفاوت، می‌تواند چقدر تاثیرگذار و دلگرم‌کننده باشد و چه شوری می‌تواند ایجاد کند.

از آن گذشته، این جنبش این بار برای یک خواسته سیاسی در یک مرز جغرافیایی محدود نیست. فریاد زدن برای حقوق بشر، به ویژه آزادی و برابری زنان، می‌تواند در گوشه‌گوشه دنیا تاثیرگذار باشد. از همین همسایه مظلوم‌مان، افغانستان گرفته تا «دشمن»مان در آن سوی دنیا که قوانین محدود کننده سقط جنین وضع می‌کند. این همصدایی فقط به نفع ما نیست. به نفع آنان نیز هست که این صدا در سرتاسر دنیا بپیچد.

این شنبه دنا و دوستش را برده بودیم به موزه. به مادر دوستش گفتم باید فلان ساعت جایی باشیم. پرسید: کجا؟ گفتم: اجتماعی است اعتراضی… . لازم نشد بیشتر توضیح بدهم. می‌دانست. گفت: شنیده‌ام و اخبار را دنبال می‌کردم و بسیار هم فعالانه منتشر می‌کردم. اضافه کرد: من را یک فمینیست خشمگین می‌دانند، باید در چنین اجتماعی حضور داشته باشم. بعد هم دخترها را بردیم به تظاهراتی که بیش و کم در آینده‌شان تاثیر خواهد گذاشت. چه آن یکی که پدر و مادرش انگلیسی‌اند، چه این یکی که ایرانی و چه در یکی از بهترین کشورها از لحاظ برابری حقوق زنان باشند. بعید هم می‌دانم مادری که از همسرش جدا شده و هر هفته یک بار با تنها دخترش است، کم‌دغدغه باشد یا در یک بعدازظهر خوش آب و هوای آخر هفته نتوانسته باشد تفریحی برای خودشان دست و پا کرده باشد. دلگرمی‌ای که این همراهی تصادفی ایجاد کرد را بازگو کردم تا با دیگرانی که با این حرکت همراه شده‌اند هم قسمت‌اش کرده باشم.

در این میان اما دلیلی نمی‌بینم که از سیاستمداران جهان، به خصوص غربی‌ها که صدای‌شان بیشتر شنیده می‌شود انتظاری داشته باشم یا به همصدایی‌شان خوش‌بین باشم. تاریخ‌مان از همصدا شدن این جماعت خاطره خوب یندارد. باز هم توقعی نیست از سیاستمدارانی که در بهترین حالت اولویت را به منافع کشورشان می‌دهند (اگر نه به منافع شخصی‌شان) در حال حاضر هم نمی‌توانم نفعی از این جنبش برای آن‌ها متصور شوم. آخرین باری هم که برای «حقوق بشر» با ما که نه، با اسلامگرایان همصدا شدند، دیدیم چه شد. کاری هم از دست‌شان بربیاید منجر به انزوای بیشتر کشور و فرورفتن بیشتر در تنگنای اقتصادی خواهد بود. که هرچند هم اجتناب‌ناپذیر باشد، من که ساکن ایران هستم شایستگی ندارم در موردش تصمیم بگیرم.


و در پایان، حالا که این همه از دنیا توقع داریم صدای ما باشند، یادمان باشد چقدر صدای همسایه‌ها‌ی‌مان، برادران و به ویژه خواهران فارسی‌زبان‌مان در افغانستان شدیم و هستیم. مظلوم بودن و ستم را نباید مقایسه کرد اما می‌دانیم که چه ستم‌هایی بر زنان افغانستان می‌رود و کسی هم صدای‌شان نمی‌شود. زن، زندگی، آزادی برای همه دنیا.

دیگر شرایط ناآشنایی برایم نیست. هر روز به یاد ایران و حوادث جاری آن، تپیدن مداوم قلب با هیجان ونگرانی و هر لحظه پیگیر اخبار بودن و خیره بودن به شبکه‌های اجتماعی و… این بار اما هم مثل آن دفعات هست، و هم نیست. جایی که بسیاری، جان بر کف و با شجاعت حسرت‌برانگیز به خیابان‌ها می‌روند و هر دقیقه بسیاری بهتر از من به خلق اثر و نوشتن تحلیل و انتشار خبر و گزارش مشغولند، جایی برای نوشته من نیست. این را فقط برای ادای سهم خودم و برای ثبت در میان دیگر دغدغه‌های خودم می‌نویسم.

این بار مثل دفعات پیشین هست و نیست؛ سوگ، حیرت و ناامیدی‌ای که دفعات پیشین آوار می‌شد سرمان، این بار یک‌باره به شور و امیدی بدل شد که نمونه‌اش را فقط سال ۸۸ به یاد می‌آوریم. این بار در کشور نیستم. فقط می‌توانم مجازی همراهی‌اش کنم. می‌دانم که از ابعاد واقعی‌اش به روشنی خبر ندارم چون اینترنتی دنبالش می‌کنم. سعی می‌کنم سردش نکنم اما کسی را هم تهییج نمی‌کنم چون این کار فقط وقتی رواست که خودم وسط خیابان باشم. فقط همان طورکه مرا دنبال خودش می‌کشد همراهی‌اش می‌کنم و همه حرف‌هایی هم که زده می‌شود، حرف من هم هست، پس فقط بازگوی‌شان می‌کنم. فکر می‌کنم دیگر آن‌قدر زمان و موقعیت برای به فکر واداشتن بوده در این چهار دهه که اگر کسی هنوز آن سوی خط ایستاده و یا این سو نایستاده، حتا آن‌ها که ژست «منتقد نظام» و این‌ها دارند، دیگر یک جایی از انسانیت‌شان می‌لنگد. حالا عقل، منطق، شرف یا هر خصوصیت دیگری باشد. حجت برشان تمام است و شاید تلاش برای برگرداندن‌شان به این سو بی‌فایده باشد. وقت هم برای حسابرسی بسیار است. الان فکر می‌کنم همدل‌کردن هر چه بیشتر آن‌هایی که این سو هستند و به هر دلیلی واکنشی ندارند واجب‌تر باشد.

امید، اکسیر نایابی که وجودش برای منی که دیگر در ایران زندگی نمی‌کنم هم واجب شده است، پادزهری برای رهایی از مرگ تدریجی با ناامیدی، حسرت و سرافکندگی؛ همه جا جستیمش و نمی‌دانم ناگهان از کدامین آتش زیر خاکستری بلند شد. هرچند شاید تصور این که این حرکت هم به سختی سرکوب شود آسان‌تر باشد، و یا ممکن است بسیار دور از ذهن بنماید که به این زودی شاهد دستاوردی چشمگیر باشیم، به ویژه سرنگونی رژیم حاکم؛ اما هیچکدام این‌ها باعث ناامیدی نیست. باعث دل‌نبستن به این شور جدید ایجاد شده نیست. که این هم قدمی دیگر است از آگاه‌تر شدن و بیداری مردمی که دیگر بار برخاسته‌اند. این را قدمی دیگر ببینیم از حرکت ضداستبدادی‌ای که از مشروطه آغاز شد؛ گامی دیگر در «زمان بی‌کرانه»

گاهی با به کار بردن ساده‌ترین ابزار دم‌دست، قهر کردن با صندوق یا مطالبه رایی که دزدیده شد، گاهی دادخواهی از سر استیصال برای آنان که در میان آسمان پرپر شدند و گاه خشم توده مردم از نابرابری اقتصادی و… این بار اما جامعه‌ای که مشق دموکراسی و تمرین مبارزه مدنی ندارد به چنان حد امیدبخشی از آگاهی رسیده که شعاری مترقی برمی‌گزیند: «زن، زندگی، آزادی» نه آرمانی و نه بنیان‌برافکن. همین قدر ساده. اگر شعار «مرگ بر…» داده می‌شود هم به خاطر این است که هر راه دیگری آزموده شده و اثبات شده که راه رسیدن به این سه، برابری برای زنان، یک زندگی معمولی و آزادی، از نابودی رژیم حاکم می‌گذرد.

نگرانیم چه خواهد شد. نگرانیم تلاطم‌های احتمالی چه بر سر وطن و ایران خواهد آورد. چه کسانی بر این موج سوار خواهند شد و… فقط می‌دانم که نگرانی از آینده نباید باعث شود این بیداد را فریاد نزنیم و با آنانی که فریادشان بلند است همراه و همصدا نشویم.


bottom of page