top of page

اینجا از خاطراتم، از چیزهایی که به‌شان فکر می‌کنم یا  ‌ذهنم را مشغول کرده‌اند می‌نویسم. پس از چندین بار جابجایی در پلتفورم‌های مختلف بلاگ فارسی به اینجا آمده‌ام )بعضی از پست‌های قدیمی را هم با خودم اینجا آورده‌ام.( نوشته‌ها را در تلگرام و اینستاگرام هم منتشر می‌کنم. لینک‌ها اینجا موجودند. 

  • Instagram
Search

[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده]

منتشر شده در پانزدهم دسامبر ۲۰۲۰


چندین سال پیش، یکی از همکاران رفته بود به دیدن نمایشگاهی از عکس‌های برگزیده ورلدپرس که در آن یک عکس از ایران نظرش را جلب کرده بود. شاید یادتان باشد، عکسی که در آن مادری پای چوبه دار، با زدن یک سیلی، قاتل فرزندش را قصاص می‌کند و بعد طناب را از گردن او برمی‌دارد. (عکس از آرش خاموشی، برنده رتبه سوم) خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود. اهل یکی از کشورهای شرق اروپا بود. جایی که تفکرات سنتی غالب است، مثل کشور خودمان. در این تفکر هم آن چیزی که بهش می‌گوییم قصاص یا خون در برابر خون حقی طبیعی است. می‌گفت بزرگواری می‌خواهد. گفتم آره ولی از طرفی هم شاید یک واکنش طبیعی از یک مادر (و البته یک پدر) باشد که فقط نمی‌خواهند جان فرزند دیگری گرفته شود و والدین دیگری جای آن‌ها قرار بگیرند. طبیعی است که این را نه برای کم‌کردن از ارزش آن کار می‌گفتم. بعد، از تجربه شخصی خودم گفتم. من چهارده ساله بودم و خانواده به سبب این خردسالی، من را زیاد در جریان اتفاقات دادگاه و غیره نمی‌گذاشتند. من فقط دیده بودم که چطور کمرشان در اندوه از دست دادن جوان ۱۸ ساله‌شان خم شد و موی‌شان یک شبه سفید. چطور ممکن بود گذشت کنند؟ اما در همان سن و در همان شرایط هم می‌شناختم‌شان و از پیش می‌دانستم، جایی که تصمیم زنده ماندن یا نماندن جوانی دیگر به آن‌ها واگذار شود، چطور ممکن بود گذشت نکنند؟

ree

Arash Khamooshi / AFP / Getty Images / World Press Photo


یک بار دیگر جریان یک اعدام در کشورمان خبرساز شده. این بار حتا قتلی را هم به درست یا غلط به او نبسته‌اند. در کشوری دیگر به دامش انداخته‌اند تا بیاورند و سرش را به دار بسپارند. زهر چشم بگیرند؟ اقتدارشان را به رخ ما بکشند یا چی؟ دارم فکر می‌کنم چند نفر در این جریان درگیر بوده‌اند و تصمیم گرفته‌اند، دستور داده‌اند، اجرا کرده‌اند. حالا آن‌ها که راننده بوده‌اند و تایپیست و پیام‌رسان یا چای می‌آورده‌اند به کنار. کدام‌شان فرزند ۱۸ ساله‌شان را در این میان از دست داده بودند که دنبال خونی برای پاک‌کردن خونش می‌گشته‌اند. چند نفرشان به این فکر کرده‌اند که تصمیم‌شان یک جان را نجات خواهد داد. چند نفرشان به فکر افتاده‌اند یک کاما در جمله «بخشش لازم نیست اعدامش کنید.» اضافه کنند تا یک سرنوشت عوض شود. چند نفرشان شانه‌تکان داده‌اند که من کاره‌ای نیستم و چند نفرشان حریصانه به دنبال گردنی بوده‌اند برای آن طناب؟ می‌توانم اما مطمئن باشم که همه‌شان وفادارانه در حال خدمت به همان ایدئولوژی‌ای هستند که با خون و اعدام جان گرفت و حالا می‌خواهند در این خدمت‌رسانی از هم پیشی بگیرند و در این رقابت تنگاتنگ، آن‌قدر دقت نظر هم دارند که نام معدوم را عوض کنند مگر نام بنیان‌گذار ایدئولوژی‌شان خدشه‌دار شود.

[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده]

نوشته شده در سه شنبه یازدهم آذر ۱۳۹۹


نوشته‌های زیادی دارم که تا حالا در بلاگم نگذاشتم‌شان و گاهی سراغ‌شان می‌روم. این یکی مال چندین سال پیش است. خواندن دوباره‌اش برای خودم جالب بود! ردیف ۵ را پیدا کردیم. از بین صندلی‌ها جلو رفتیم تا به صندلی‌مان برسیم. کنار یک زوج سالخورده باید می‌نشستیم که دیدن‌شان در سینما، حتا پس از دو سال حضور در دانمارک، جالب توجه بود؛ یادم نمی‌آید زوجی با این سن و سال را در سینماهای ایران دیده بوده باشم. آگهی‌ها آغاز شده بود. پیرزن انگار با تلفن صحبت می‌کرد یا بهتر است بگویم به تلفن گوش می‌داد! حرف زیادی جز کلماتی پراکنده نمی‌گفت و بیشتر صداهایی می‌شنیدم انگار که دارد حرف طرف مقابل را دنبال می‌کند. «خب!... خب!... نه!؟...» پیرمرد هم کنارش ساکت بود. فهمیدم تلفنی در کار نیست و این تنها واکنش اوست به هر اتفاق روی پرده. هنوز فیلم شروع نشده! خدا به خیر کند! آگهی‌ای مزه‌پراکنی می‌کرد. پیرزن می‌خندید. آگهی حزب سیاسی پخش ‌شد، پیرزن شروع به اف گفتن زیر لب کرد. مخاطب انگار حتا همسرش هم نبود. فقط داشت احساساتش را ابراز می‌کرد. رفته بودیم برای تماشای فیلم «من، دنیل بلیک» از کن لوچ که سال گذشته نخل طلای بهترین فیلم جشنواره کن را گرفته بود. (خطر لو رفتن فیلم در ادامه) همان سکانس اول کافی بود برای این‌که پیرزن با خنده‌های بی‌امان، سالن را به تسخیر خودش درآورد. سخت بود که با وجود این میزان تشعشع از صندلی کنار دست بتوان به لذت بردن از فیلم امیدوار ماند! البته که سعی هم می‌کردم روادار باشم یا یادآوری کنم که همیشه توی سینما دست کم یک نفر قدم‌زننده بر روی اعصاب پیدا می‌شود، پس رد بده! در ادامه اما حتا شخصیت طناز دنیل هم نمی‌تواند تلخی فیلم را تعدیل کند و مدت‌هاست که پیرزن واکنشی نداشته و ساکت فیلم را دنبال می‌کند و من حتا متوجه هم نشده‌ام که اوضاع برای فیلم دیدنم چه ایده‌آل شده! همه چیز انگار دارد به سمت یک پایان نسبتن خوش برای دنیل پیش می‌رود و او مضطرب، منتظر برگزاری جلسه نهایی است که بتواند مزایای بازنشستگی را که برایش می‌جنگد بگیرد که وقتی به دستشویی رفته دوباره سکته می‌کند و متنی که آماده کرده بود، در مجلس ختمش، بالای تابوتش خوانده می‌شود. دیگر می‌توانم صدای سیل سرازیر اشک‌های پیرزن را هم بشنوم. فیلم که تمام می‌شود البته بهت سالن را گرفته و صدای دماغ بالاکشیدن از نیمی از جمعیت حدود ۴۰ نفره حاضر شنیده می‌شود. من اما فقط دلبسته اشک‌های این پیرزن شده‌ام. به آرامی مردش را دنبال می‌کند و من پشت سرشان. احساس می‌کنم اشک پیرزن فقط برای تلخی فیلم نیست. نوعی همذات‌پنداری با دنیل سالخورده هم هست که مانندش از جمعیت حدودن جوان سالن متصاعد نمی‌شود. می‌خواهم صدایش کنم «ننه!» نمی‌دانم «ننه» به دانمارکی چیست! می‌خواهم وقتی که هر دوشان از جمعیت جدا می‌شوند دنبال‌شان کنم. وقتی پشت آن میزهای بلند آن گوشه، که حالا دیگر کسی سرشان در حال قهوه یا آبجو نوشیدن نیست می‌روند تا تاملی بکنند و پیرمرد دستمال بدهد تا اشک‌های پیرزن را پاک کند، جلو بروم و در آغوشش بگیرم و صدایش بزنم «ننه!» بی‌توجه به این‌که نمی‌داند معنی‌اش چیست و او به جای این که به زور جلوی اشک‌هایش را بگیرد، سرش را در امن گریبانم فرو کند و های های بگرید و من هم ریز ریز در سوگ از دست دادن آن حال خوشش در ابتدای فیلم اشک بریزم.

[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده]

نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۹


با دخترم تنها خونه بودیم. روزها که خیلی روشن نیستند، زود هم تموم می‌شند. هوا کامل تاریک بود که صداهایی از بیرون شنیدیم. رفتیم تو بالکن. به نظرم گروهی در حال اعتراض بودند. گهگاهی صدای بلندگوهای دستی می‌اومد و چند تا خودروی پلیس این اطراف دیده می‌شد. گرچه دیگه داشت نزدیک ساعت خوابش می‌شد، گفتم بریم بیرون ببینیم چه خبره. شاید اصلن این سر و صدا براش جذاب باشه. مستقیم رفتیم جایی که بیشترین امکان رو داره که گروهی برای اعتراض اونجا اومده باشند: ساختمان تی.وی.تو. این بزرگترین تلویزیون خصوصی دانمارکه. حدسم هم درست بود. گروهی که به زحمت به پنجاه نفر می‌رسیدند روبروی پارکینگ ساختمون ایستاده بودند و هر کدوم با چیزهای فلزی که دست‌شون بود سر و صدا می‌کردند. قاشق و سینی، لوله فلزی، سینک دستشویی. دختر متعجب نگاه می‌کرد. داشتم براش توضیح می‌دادم که یکی‌شون اومد سمت‌مون. نشست و مستقیم شروع کرد با اون صحبت کردن. (توانایی و تمایل ارتباط مردم دانمارک با بچه‌ها حیرت‌انگیزه. بچه دو ساله رو چنان با احترام و شخصیت تحویل گرفت که حسودیم شد!) بهش می‌گفت: ما خیلی معذرت می‌خواهیم که داریم سر و صدا می‌کنیم و تو احتمالن کمی ترسیدی یا نگران شدی. ولی این کار خیلی واجبه. برای همه‌مون و برای آینده تو. بعد رو کرد به من و پرسید که آیا می‌دونم چرا این‌جاند؟ در بین همین جنجال‌های مربوط به شیوع ویروس کرونا در بین مینک‌ها در دانمارک، که پس‌لرزه‌های سیاسی و اجتماعیش از خودش شدیدتر بوده و ادامه داره، دولت دانمارک داره تلاش می‌کنه رشته قوانینی رو تصویب کنه به نام «قانون پندمی» که به صورت خلاصه اختیار عمل بیشتری برای اعمال زور در چنین مواردی رو به‌شون می‌ده. گفت این یعنی تمرکز قدرت و ما باید جلوش بایستیم. حرفش رو قطع کردم: گفتم چرا حالا اینجایید؟ روبروی ساختمون تلویزیون؟ گفت: چون اینا داستان رو خوب پوشش نداده‌اند و مردم در جریان نیستند. ادامه ‌داد: بخشی از این قانون شامل واکسیناسیون اجباری هم هست. گفتم مخالفی؟ گفت مخالف واکسیناسیون نیست اما نمی‌تونه به واکسنی که در زمان بسیار بسیار کوتاه‌تری نسبت به واکسن بیماری‌های دیگر تهیه می‌شه اعتماد کنه. خب تا همون موقع حتما از حرف زدن من متوجه شده بوده که دانمارکی نیستم. با این حال تاکید کردم بهش که من مال اینجا نیستم و شاید این‌ها ربطی به من نداشته باشه. من از جایی می‌آم که بسیاری از بدیهی‌ترین حقوق مردم ازشون گرفته شده و حتا مطرح‌کردن‌شون هم می‌تونه به قیمت جونت تموم بشه. جایی که قدرت اون قدر متمرکز شده که همه چیز رو فرا گرفته و نه از بیرون راهی برای گسستنش هست و نه از بیرون. پس قدر این موقعیتی که دارید رو بدونید. از آلبورگ اومده بود. شهر بزرگی اون سر دانمارک. دید غالب اهالی کپنهاگ مثل همون دید تهرونیاست به شهرستان. گفت: یک هفته‌ای هست که هر روز جلوی ساختمان مجلس در حال اعتراضند. عکس دخترش رو که هم‌سن دختر من بود رو روی موبایلش نشون داد. دلش براش تنگ شده بود. ضمن این که می‌گفت در حال تعمیر خونه بوده و کف خونه الان کامل نشده و به هم ریخته‌ست و... واقعیتش اول که دیدم‌شون و وقتی شروع کرد به صحبت، احساس کردم این‌ها هم از اون هیپی‌هایی هستند که به همه چی اعتراض دارند یا مثلا یه تئوری توهم توطئه دیگه. اما بعد دیدم در این برهه حساس کنونی که همه دل‌شون می‌خواد از این شرایط خلاص بشند (شاید به هر قیمتی شده) همین سیاستمدارای دانمارکی که به چشم ما گوگوری و همه مادرزادی دموکرات به نظر می‌رسند هم ممکنه هوس کنند که یواش یواش موانع دموکراتیک رو از سر راه‌شون بردارند و دست خودشون رو باز کنند. با همین روشی که برای ما دیگه جوک بی‌مزه‌ای شده؛ این که چهل ساله در برهه حساس کنونی هستیم و هر بار به همین بهانه دهان‌هایی بسته شده، تن‌هایی اسیر، جان‌هایی بی‌جان و البته زندان تنگ‌تر. هیچ تمایلی نداشتم که وقتی صحبت از دموکراسیه، از یه سیاستمدار آمریکایی نقل قول کنم اما جمله خوب بود و به این موقعیت می‌چسبید. گفتم من همه‌ش فکر می‌کردم که دانمارک دیگه دموکراتیک شده و همه چیز سر جاشه و مردم هم با خیال راحت زندگی‌شون رو می‌کنند. اما هر چه بیشتر این‌جا زندگی کردم با مثال‌های نقض بیشتری روبرو شدم که برخی متوقف شده‌اند و برخی اتفاق افتاده‌اند. دم شما گرم که هوشیارید و ایستادگی می‌کنید. همین چند روز پیش بود که معاون رییس جمهور جدید آمریکا در سخنرانی اعلام پیروزی‌شون گفت: دموکراسی یک وضعیت نیست. یک کنشه. Democracy is not a state, it is an act. این طرح روز جمعه گذشته در پارلمان دانمارک به تصویب نرسید اما بعضی از جزییاتش همچنان ممکن است به صورت قوانین جدیدی دوباره مطرح و تصویب شوند.



bottom of page