top of page

اینجا از خاطراتم، از چیزهایی که به‌شان فکر می‌کنم یا  ‌ذهنم را مشغول کرده‌اند می‌نویسم. پس از چندین بار جابجایی در پلتفورم‌های مختلف بلاگ فارسی به اینجا آمده‌ام )بعضی از پست‌های قدیمی را هم با خودم اینجا آورده‌ام.( نوشته‌ها را در تلگرام و اینستاگرام هم منتشر می‌کنم. لینک‌ها اینجا موجودند. 

  • Instagram
Search

هفته پیش هفته پراید در کپنهاگ بود که با رژه یا کارناوال پراید به پایان رسید. فکر می‌کنم همه باید با آن آشنایی داشته باشید. زمانی است برای حمایت و پشتیبانی از جامعه دگرباشان جنسی و آگاهی‌بخشی و مبارزه برای حقوق و آزادی آن‌ها. اگر نیاز دارید بیشتر بدانید هم که قاعدتا می‌توانید در اینترنت جستجو کنید و منابع خوبی پیدا کنید. برای من بهانه‌ای شد اما تا چیزی را که مدت‌ها بود می‌خواستم بنویسم اینجا بیاورم.

در مدتی که خارج از ایران زندگی می‌کنم با افراد متعددی که دگرباشان جنسی می‌نامیم‌شان، و بیش از همه مردانی که زوج همجنس دارند، به عنوان دوست نزدیک، همکار و… برخورد و آشنایی داشته‌ام. حالا دیگر به راحتی می‌توانم از ویژگی‌های رفتاری و ظاهری‌شان به سرعت بشناسم‌شان. حتا آن‌هایی را که به قول خودمانی «تابلو گی نیستند.» در نتیجه، بارها از خودم پرسیده‌ام، با مقایسه زمان چندین برابر طولانی‌تری که در ایران بوده‌ام، آیا ممکن است در همه آن زمان، حتا یک مورد هم در حلقه نزدیکان و دوستان من وجود نداشته باشد؟ غیرممکن است! حتما بسیار بوده‌اند. سعی می‌کنم به یاد آورم چه کسی بود که رفتار و ظاهرش مطابقت و شباهتی با این‌ها داشته؛ شاید چند نفری به ذهنم برسند اما نمی‌توانم کسی را پیدا کنم که با همین اطمینان بتوانم دگرباش بودن‌شان را تشخیص بدهم. کسی هم متاسفانه آشکار نکرده. دست کم برای من.

وقتی به این فکر می‌کنم، این حقیقت تلخ آزارم می‌دهد که جامعه‌ای اقلیتی -اما نه کم‌تعداد- هستند که به دلیل همه فشارها، تحقیرها و قضاوت‌ها و حتا تهدیدهایی که از سوی خانواده، جامعه و حکومت متوجه‌شان است نه تنها هویت‌شان را پنهان می‌دارند بلکه در این کار چنان شدتی به خرج می‌دهند که کاملن به شکل یکی دیگر از افراد «معمولی» یا به تعبیر بهتر «اکثریت» دیده می‌شوند. پیش خود فکر می‌کنم شاید حتا خندیدن‌شان را هم کنترل می‌کنند تا مثلن مثل گی‌ها نخندند.


ree

در حالی که نیمی از جمعیت ما، زنان، برای برخورداری از پیش‌پاافتاده‌ترین و بدیهی‌ترین حقوق و آزادی‌های‌شان صدای خود را بلند کرده‌اند و هر روز با موانع بیشتری روبرو می‌شوند، راه مبارزه برای حقوق برابر و آزادی برای دگرباشان جنسی در ایران به شکل ناامیدانه‌ای بلند و سخت می‌نماید. اما این به این معنی نیست که پا در این راه گذاشته نشود. (کما این که گذاشته شده.) و البته نباید منتظر به ثمر رسیدن یکی برای شروع بعدی بود.

یک بار در مورد این نوشته بودم که چقدر ظلم کردن بر دیگران در جامعه ما عادی است، چنان که جای نیمی از جامعه‌مان که زنان باشد به شدت تنگ شده. در این مورد اما عملن جایی برای این جامعه اقلیت وجود ندارد. اولین قدم در پذیرفتن‌شان و بازکردن جای‌شان در جامعه، همین همنشینی با آن‌ها است. اما از طرفی، به این دلیل که مجال زیست واقعی آشکار و بی‌غش نداشته‌اند، وجودشان در تاریکی و برای دیگران با پیش‌فرض‌های خطای اخلاقی درآمیخته و همین، امکان این برخورد را کمتر می‌کند. چرا که یکی ترجیح می‌دهد در تاریکی بماند و دیگری بهتر می‌داند از آن بر حذر باشد. این هم مثالی دیگر است از این که چقدر با وجودمان جای دیگران را تنگ می‌کنیم. چقدر از حال همدیگر خبر نداریم. چقدر آسان برای هم نسخه می‌پیچیم اما سخت به حرف هم گوش می‌دهیم.


ree


پیشنهاد می‌کنم فیلم پراید (۲۰۱۴، انگلستان) را ببینید که بر اساس داستانی واقعی در اوایل دهه هشتاد ساخته‌شده وقتی که طبقه تحت فشار دگرباشان جنسی شهری در انگلستان، به حمایت از اعتصاب کارگران معدن می‌پیوندند. تقابل و همکاری طبقه سنتی کارگران با گروه اقلیت همجنسگرایان بسیار دیدنی است و در نهایت عبرتی تاریخی که اگر اقلیت‌ها و یا طبقات مظلوم و تحت فشار، دست به حمایت یکدیگر، به خصوص در برابر یک نیروی متقابل (حکومت یا جامعه) بزنند راه کوتاه‌تر و هموارتر خواهد بود.


موضوع صحبت با دوستان این بود: بالاخره با محسن نامجو چه کنیم؟ خروجی بحث در مورد این دغدغه مشترک اتفاق نظر یا فصل مشترک خاصی هم نبود. حالا هم قصد ندارم مشخصن به نامجو بپردازم. فقط این که چند روزی پس از صحبت‌مان، یاد مورد دیگری افتادم که هرچند ممکن است بسیار دور به نظر برسد اما شباهت‌هایی نیز دارد. دست‌کم فکر می‌کنم با مقایسه‌ای بین این دو مورد بتوان شاید بتوانم تحلیلی بکنم و موضوع روشن‌تری در این باره بگیرم.

در این سال‌هایی که فضای فرهنگی ایران هم دچار خشکسالی شده و آثار مورد اعتنا سخت‌تر و سخت‌تر پیدا می‌شوند و هنرمندان بزرگ هم عرصه را ترک کرده‌اند، مخدوش‌شدن چهره تعداد قابل توجهی از آنانی که به‌شان دل بسته بودیم دردآورتر است. مورد نامجو، فرهادی و یا مهرجویی بارزترین‌شان‌اند. آن‌چه در این موارد اتفاق افتاده را نمی‌توان دیگر «حاشیه» نامید و آن‌چنان هم شفاف اتفاق افتاده که قضاوت‌کردن زیاد هم پیچیده و مشکل نیست. سوال اما این است: چه حکمی باید صادر کرد؟ قصدم این نیست که مورد دیگری به این لیست اضافه کنم و یا جنجالی دیگر را پیگیری کنم. موردی که اصلن به اندازه این موارد هم جنجالی نبود. شاید چون به تازگی با دوستان صحبت کرده بودیم و یا چون همین چندی پیش دو فیلم از کیارستمی دیدم به یادش افتادم.

اگر هنوز ندیده‌اید شاید لازم باشد همین جا جستجویی بکنید و مستند کوتاه بهمن کیارستمی، پسر عباس کیارستمی با نام زالو را ببینید که کمتر از بیست دقیقه است. تصویری بی‌پرده و رک از زندگی خصوصی کارگردان برجسته‌ای که در مستندهایی چون مشق شب یا قضیه شکل اول شکل دوم، مستقیما به مسائل تربیتی کودکان و نوجوانان و چالش‌های اخلاقی می‌پردازد. (منصفانه: این تنها برشی کوتاه از زندگی او است. تعمیم دادن همین چند برش به کل زندگی قضاوتی عجولانه است.) این‌جا او با بی‌رحمی در برابر دوربین به مواخذه فرزند خودش نشسته و او را بابت نمرات پایین درسی و این که به جای پرداختن به درسش به سراغ فیلم‌سازی رفته بازخواست می‌کند. آیا این مورد کافی نبوده که تصویر ما از این هنرمند بزرگ با این اشتباه، لغزش یا بی‌اخلاقی ریاکارانه فروبریزد و یا دست کم مخدوش شود؟ بیایید این را با مورد نامجو مقایسه کنیم: - آیا تفاوت این دو در این است که نامجو زنده و فعال است و کیارستمی درگذشته و حتی اگر بخواهیم هم بایکوت او تقریبا بی‌فایده خواهد بود؟ (ظاهرن فیلم پیش از مرگ کیارستمی ساخته شده اما انتشار آن به طور گسترده سال پیش اتفاق افتاد.) - آیا این بخشی از زندگی خصوصی او است و اصلن درز کردنش، آن هم پس از مرگش بی‌اخلاقی فرد منتشرکننده است؟ به شخصه موافق نیستم. - انتقاد به نامجو لزوما به این محدود نمی‌شود که او چند نفر را آزار داده است. انتقاد، اعتراض و مبارزه با فرهنگ مردسالارانه‌ای است که بر زنان اعمال قدرت می‌کند و در مقیاس بزرگ‌تر اعتراض و مبارزه با هر فرد و گروهی است که قدرتش را بر طبقه دیگری اعمال می‌کند. در این مورد آیا یک پسر نوجوان نمی‌تواند قربانی‌ای باشد که نیاز به همین میزان توجه و پیشتیبانی دارد؟ آیا اصلن این هم نمودی دیگر از همین فرهنگ «مرد/پدر»سالارانه نیست؟


ree

تصاویری از فیلم زالو؛ بهمن کیارستمی در کودکی، نوجوانی و جوانی


- آیا میزان توجه به مورد نامجو به دلیل تازگی و در اوج بودن جریان من‌هم/می‌تو است و نمونه بهمن کیارستمی هم می‌توانست همین میزان توجه را بگیرد اگر جنبشی مشابه در حمایت از همه فرزندان مظلوم در برابر اعمال قدرت پدران/والدین در اوج خودش بود؟

- آیا چنین حساسیتی تنها برای من وجود دارد که الان درگیر تربیت فرزند هستم و انتظار نشان‌دادن همین میزان حساسیت از دیگران بیش از انتظار است؟ یا دیدن صحنه مواخذه بهمن توسط پدرش برای من تکان‌دهنده است چون یادآور خاطرات کودکی خودم است؟ در این صورت می‌دانم که نه من تنها پدر این جمع هستم و نه تعداد قربانیان (قربانی این‌جا واژه درستی است؟) شیوه‌های سختگیرانه و سنتی نسل‌های پیشین کم‌تعداد. شاید اصلن همین «عادی بودن» چنین شیوه تربیتی است که باعث می‌شود واکنش شگرفی نیز به این نمونه صورت نگیرد. با این وجود و با وجود همین حساسیت‌ها، منی که شاید از هر چهار باری که دلم بخواهد چیزی از نامجو گوش کنم، سه بارش را بی‌خیال می‌شوم، وقتی تصمیم گرفتم فیلمی از کیارستمی ببینم، تردیدی نکردم و هنوز هم فکر دیدن دوباره دیگر آثارش تردید و حس بدی در من ایجاد نمی‌کند.چرا؟ - آیا ابعاد مخرب و تاثیر منفی چنین برخوردی با یک نوجوان آن‌چنان که باید ملموس نیست؟ شاید در مورد آزاردیدگان جنسی روشن‌تر است؟ فکر نمی‌کنم. همان‌طور که یکی از اهداف اصلی جریان می‌تو روشنگری درباره ابعاد آسیب‌های رفتارهایی است که «عادی» پنداشته می‌شوند اثرات منفی پدرسالاری سنتی نیز در این دوران به خوبی شناخته شده است. - این مقایسه از زوایای دیگر همچنان می‌تواند ادامه داشته باشد... باز هم تاکید می‌کنم: هدف من این نیست که این آتش را به هم بزنم و افکار عمومی را به جان هنرمند درگذشته‌ای بندازم که مثلن فکر می‌کنم به اندازه کافی کوبیده نشده! این تلاشی است برای روشن‌‌تر کردن موضعم که پرداختن بیشتر به آن بسیار طولانی خواهد شد. شاید هم مخاطبش بیشتر همان دوستان آن جمع باشند. شاید هم بعدتر در موردش باز هم نوشتم.


کیست که از دیدن فریادهای مستاصلانه پیرمرد محترم سینمای ایران دلش به درد نیامده باشد؟ هرچند در کنار کسانی که با او همدردی کردند، بسیاری هم به دلایلی بر او خرده گرفتند یا حتا تاختند. این را به این بهانه نوشتم و در آن به دو فیلم دیگر با سرنوشت‌های مشابه اشاره کرده‌ام.


یادی کنیم از آن چندین و چند باری که قصد رای دادن داشتم و با مخالفان رای دادن/تحریمی‌ها بحث و گفتگو می‌کردیم. از مهم‌ترین استدلال‌های مخالفان‌مان این بود که رای دادن ما به سیستم، به نظام، رژیم و به انتخاباتش مشروعیت می‌بخشد. استدلال‌های ما هم به جای خودشان. پیش از آن که وارد جاده خاکی این مثال بشوم، برگردیم به سوال اصلی: فیلمساز، نویسنده و در کل هنرمندی که قصد خلق یک اثر هنری در ایران دارد و به هر نحوی سر و کارش به ارشاد می‌خورد، آیا با این کارش به سیستم «صدور مجوز» و سانسور مشروعیت و رسمیت می‌دهد؟ بله، می‌دهد. اما خب چه کند به جایش؟ سوال خیلی ساده اما جوابش سترگ: آیا فیلم پیشاسانسور شده (خودسانسوری‌های رایج در فرآیند خلق) و پساسانسورشده (در فرآیند کسب مجوز) بیضایی را می‌پسندیم یا این که قیدش را بزند و نسازد و برود و در ینگه دنیا عقیم بنشیند و فراموش شود؟ آیا ترجیح می‌دادیم هیچ‌کس چنین سیستمی را قبول نمی‌کرد و اصلن فیلمی از مثلن فرهادی در این سال‌ها ساخته نمی‌شد؟

همین چندی پیش دو فیلم ایرانی دیدم که هر دو به نوعی قید اکران در ایران را زده‌اند. برای ما که به سانسور و خودسانسوری عادت کرده‌ایم راحت است که در برابر این فیلم‌ها بگوییم: خب معلوم است وقتی به حکومت اعتراض کرده‌ای و بعد هم سراغ موضوع حساسی مثل اعدام می‌روی‌ (در «شیطان وجود ندارد.»*) و یا وقتی بازیگر زن، حتا شده در یک پلان، حجاب از سر برمی‌دارد. (در «قصیده گاو سفید»**) انتظار داری فیلمت پخش شود؟ اما این‌ها هم فیلمسازانی هستند که بر لبه خط قرمزها رفته‌اند و رویش رقصیده‌اند. خطر کرده‌اند و هزینه داده‌اند. حتا در مورد رسول‌اف زندان. موارد دیگری مثل جعفر پناهی و... هم که بمانند. قصدم اینجا اصلن ارجحیت دادن هیچکدام از این‌ها بر دیگری نیست. اما از طرفی هم، آش چقدر باید شور بشود تا صدای کسی این چنین دربیاید؟


ree




چندی پیش بخشی از مصاحبه کیانوش عیاری در مورد سانسور گربه‌ها در سریالش سر و صدا به پا کرد. دوست داشتم آن‌جا بودم و به او می‌گفتم: آقای عیاری! شما به تازگی به ایران آمده‌اید؟ در خانه‌تان تلویزیون نیست که محصولاتش را ببینید؟ اصلن بار اول است که سریال می‌سازید؟ شما دارید برای دستگاهی سریال می‌سازید که ساز موسیقی را چندین دهه است نشان نمی‌دهد. زن‌ها در رختخواب چارقد به سر دارند. حالا گربه که سهل است، زن و درخت و زندگی و همه چیز را هم دستور می‌دهند حذف کنید و چند دهه دیگر که به این‌ها هم عادت کردیم از دستور حذف آب از سریال‌ها انگشت به دهان خواهیم خایید. باز قصد تخطئه او را ندارم. این را برای توصیف وضعیت سراشیبی‌ای که در آن گرفتاریم می‌گویم. و باز می‌پرسم: آیا این آش هنوز این قدر شور نشده که همه فریاد بزنند؟

من که دیگر در ایران نیستم و زمانی هم که بودم، مستقیم با سانسور و مجوز در ارتباط نبودم. اگر به نوبه خودم خودسانسوری کافی نمی‌کردم، سردبیر و مدیرمسئول برای حفظ نشریه، احتیاط لازم را به خرج می‌دادند. نمی‌دانم واقعن آش الان چقدر شورتر است. همان زمان هم به کارم وابسته نبودم و هر وقت که به مشکل می‌خورد در بلاگم منتشرشان می‌کردم. برای همین هم نمی‌توانم بر مسی که فریاد نمی‌زند خرده بگیرم. از خوبی‌های روزگار بر من این است که دوستانی دارم که فیلمساز، نویسنده و یا بازیگرند. باید برای فیلم و کتاب‌شان از ارشاد مجوز و تاییدیه بگیرند یا سر و کارشان به بازی در سریال‌های تلویزیون می‌خورد. چه کنند؟ نکنند؟ اگر صحنه هنر از این آدم‌ها هم خالی باشد و یا در کل خالی باشد هم که همان است که حکومت می‌خواهد. می‌دانم هم که آش مدت‌هاست برای‌شان شور و تلخ و گزنده بوده.

می‌دانم که جای عیب‌جویی لابلای فریادهای دادخواهی مهرجویی نیست. اما آرزو می‌کردم کاش بعضی چیزها را نمی‌گفت یا جور دیگری می‌گفت. کاش همه چیز به نام چند نفر یا یک فیلم و یک فیلمساز خلاصه نمی‌شد. اگر الان مهرجویی مجوزش را بگیرد، دیگر خودش یا کس دیگری تحصن نمی‌کند؟ کاش می‌شد این حرکت و این اعتراض به نوعی به جریان تبدیل می‌شد. اعتراض نمی‌کنیم چون قدرت‌مداران مملکت کک‌شان نمی‌گزد. امیدی به تغییر نداریم، از این بدتر نشود! چهل سال است تیشه به ریشه فرهنگ و هنر کهن این سرزمین می‌زنند و اگر این درخت خسته پربار خودش داوطلبانه بیافتد که زحمت‌شان کمتر می‌شود و جا برای فاضلاب افکار خودشان بازتر می‌شود. اما می‌دانیم که مهرجویی که چهار دهه در این سیستم کار کرده و دندان به جگر گذشته، حالا در این سن بریده و فریاد می‌زند. آیا انتظار داریم جوان تازه کاری که باید یک عمرِ هنری در چنین ساز و کاری برود و بیاید و فرسوده شود هم به جریان اعتراض و تحصن بپیوندد؟ مگر ترسی از آینده کاری و یک عمر بی‌مجوزی نداشته باشد. بعد وقتی او هم در هشتاد سالگی فرسوده شد، مستاصل شد و دید چیزی برای از دست دادن ندارد. فریاد می‌زند و نسل بعدی هم پشت سرش ساکت افسوس می‌خورند. آش هم شورتر و شورتر می‌شود.



* این فیلم محمد رسول‌اف برنده خرس طلایی برلیناله شد اما درست در همان زمان حکم او به اجرا درآمده و روانه زندان شد.

** سرنوشت این فیلم هم مشابه «سنتوری» مهرجویی بوده است. با وجود تمام مجوزها اجازه اکران داده نشده است و بعد فیلم قاچاق شده و چندی پیش خود فیلمسازان قید همه چیز را زده‌اند و به صورت عمومی دیدن فیلم را حلال کرده‌اند!


bottom of page