با فراغ در گذشتگان چه میکنند؟ - بخش اول
- سامداد
- Sep 2, 2021
- 2 min read
[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده]
نوشته شده در چهارشنبه هشتم اسفند ۱۳۹۷
از رادیوی دانمارک، برنامهای میشنیدم با موضوع چگونه با اندوه (رنج از دست دادن) درگذشتگان زندگی میکنید. گفتگوی میزبان بود با چند مهمان برنامه که چطور با تجربه مرگ یکی از نزدیکانشان کنار آمدهاند. نکتهای در میان گفتگوها باعث شد که به نوشتن در موردش فکر کنم اما حالا که میخواهم شروع به نوشتن کنم، آنقدر حرف برای گفتن هست که فکر میکنم باید در چند بخش بنویسمشان. پیش از همه هم یاد دوستمان افتادم:
بگذارید مورتن صدایش کنم (شاید مهم نباشد اما ترجیح میدهم از اسم واقعیاش استفاده نکنم.) ۶۵ ساله است و به شدت اهل مسافرت؛ چنان که فقط دو بار به ایران سفر کرده و در طی یک سال اخیر هم از آرژانتین، جزایر ایستر و قطب جنوب گرفته تا تبت و هند و دو سفر هم به آمریکا داشته و این ها همه زمانی که تازه در آستانه بازنشستگی است! اگر دانمارک باشد هر از چند گاهی خودش و دختر ۲۵ سالهاش را خانه ما یا خانه خودش میبینیم. وقتی لیلا هم اینجا به من ملحق شد، یک روز به بهانه گشت و گذار و ملاقات با لیلا، پیشنهاد داد گشتی در آلبرتسلوند بزنیم که یکی از مجموع شهرهای کوچک اقماری است که جزوی از کپنهاگ بزرگ محسوب میشوند. سالها در آن منطقه زندگی کرده بوده و پس از جدایی از همسرش به آپارتمان کوچکی در مرکز کپنهاگ آمده. یکی از جاهایی که رفتیم، حیاط کلیسای کوچک این شهر بود. محل دفن پسرش و آنجا دوباره، این بار برای لیلا، تعریف کرد که زمانی که ساکن نروژ بودند، در یکی از کوهنوردیهایشان، پسرش از کوه سقوط میکند و اندکی بعد در دستانش جان میدهد. برایم عجیب بود که پس از این همه سال باز هم موقع تعریف کردن این داستان اندوهگین اشک توی چشمانش جمع شد. هنوز وقتی بهش فکر میکنم، این که در آن لحظه بغلش نکردم تا شاید کمی همدردی کرده باشم آزارم میدهد. شاید علتش محافظهکاری و فوبیای کلی من در زمینه تماس فیزیکی(!) به اضافه تمام سردرگمیها در مقابله با تفاوتهای فرهنگی یا حتا ترس از آن بود. اولین بار وقتی این داستان را برایم تعریف کرد که به این که در نوجوانی برادر بزرگم را از دست دادم اشاره کردم. دو تجربه مشابه اما باز هم متفاوت. شاید خیلی متفاوت اما هنوز آنقدر نزدیک که به من اجازه بدهد در آن لحظه بدون فکر کردن به اینچیزها در آغوشش بگیرم؛ انگار که پدرم را وقتی در مورد از دست دادن پسرش حرف میزند.
اینجا، تفاوتهای بین انسانها خیلی خیلی بیشتر به چشم میآیند اما برای من، این شباهتهاست که جالبترند و یا شاید مهمتر و دوست دارم بیشتر، از اشتراکها و شباهتهای بین انسانها بنویسم.
Comments