جهانم کوچک بود.
- سامداد
- Sep 8, 2021
- 2 min read
[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده]
نوشته شده در سه شنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۰
چند روز پیش پستی در اینستاگرام دیدم که مناسبتش تولد مهدی باقربیگی بود. میدانید دیگر: همان مجید قصههای مجید. یا پست قدیمی بود یا اینترنت اشتباه میکند که او متولد دی است. مهم هم نیست. بهانهای شد برای دیدن دوباره بریدههایی از قصههای مجید و سکانس مشهور فیلم «شرم» که یکی از قدرنادیدههای سینمای ایران میدانمش. همان سکانسی که اول پوراحمد سر مجید و بعد مجید سر او داد و بیداد میکنند. هر چند آنقدر نوستالژیبازی کردهایم در سالهای اخیر که خاطرات نادیده بارها بازبینی شدهاند و آن زهر نوستالژیکشان خنثی شده اما خب اولن قصههای مجید یک چیز دیگر است -دست کم برای من. و دیگر این که این بار انگار جور دیگری دیدمش. قصههای مجید باید برای ما اصفهانیها خاص میبود چون در شهر ما و با آدمهای ما میگذشت. اما این بار که یادش کردم، دیدم انگار برای من در آن زمان خیلی هم معمولی بود. چون در شهر ما و با آدمهای ما میگذشت! آنموقع جهان من خیلی کوچک و محدود بود. لهجه اصفهانی مجید یا لهجه نجفآبادی بیبی برایم خاص نبودند، چون آشنا و معمولی بودند. یکی از بسیار محدود لهجههای آشنا. از سوی دیگر، با شهر اصفهان آشنا نبودم و بسیاری از مکانها همانقدر ناآشنا بودند که لوکیشنهای سریالهای دیگر و یا «خیابان جامجم» که همه نامهها به سمتش میرفت.

جهان پیرامونمان با بالارفتن سن بزرگتر میشد. با خواندن تاریخ و جغرافیا و فیزیک و نجوم. با گسترش ارتباطات و تکنولوژی. با رفتن به تهران و آمدن به دانمارک. بزرگ و بزرگتر شد. خواسته یا ناخواسته. آگاهانه یا ناآگاهانه. اینجا الان یک جایی وسط این دنیای بزرگ ایستادهام با این همه نادیده و ناشناخته، با این همه آدم و سرگذشت و داستان. احساس کوچکی و تنهایی دارم. جهان را هم که دیگر نمیشود کوچک کرد. کوچک، مثل همان موقعی که اگر هم معلم مجید معلم حرفه و فن ما در واقعیت بود ، اتفاقی هیجانانگیز نبود. بلکه فقط یک تصادف خیلی محتمل ریاضی بود! بالاخره باید بین معدود آدمهای آن جهان کوچک و آن همه بازیگر قصههای مجید، یک جایی یک همپوشانیای پیش میآمد دیگر! حالا معلم مجید نبود، یک نقش دیگرش آشنا از آب درمیآمد! نمیدانم، شاید هم جهانم هنوز همانقدر کوچک است. جهان من این همه آدمی که در این سالها آشنا شدهاند یا مکانهای جدیدی که بهشان خو گرفتهام نیستند. جهان من آن خاطرات و یادهایی است که در من رسوب کردهاند و مثل گرد در این دنیای بیکران پراکنده شدهاند. خوب که نگاه میکنم، اگر همهشان را دوباره جمع کنم، آنهایی که ماندهاند و گذرا نبودهاند، آنهایی که آشنا ماندهاند و کهنه اما تازه ماندهاند، همه را که جمع کنم، میشود توی یک چمدان کوچک جایشان داد یا حتا یک کیف دستی یا روی یک تاقچه. جهانم بزرگ نشده. میتوان با یک مشاهده ساده و دوباره با محاسبه احتمال ریاضی اثباتش کرد: وقتی همپوشانیهایی مثل این اتفاق میافتد که در کودکی، همان یک باری که به قبرستان نجفآباد میروم کیومرث پوراحمد را میبینم و همان روزهای اول در کپنهاگ، دخترش را. جهان من انگار هنوز همان قدر کوچک و آدمها هنوز همانقدر معدودند. فقط ظرفش بزرگتر شده.
Comments