top of page

به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن

  • سامداد
  • Sep 27, 2021
  • 3 min read

اول مهر امسال، بیستمین سالگرد ورود من به دانشگاه، به دانشکده هنرهای زیبا بود. فضایی که شکل‌دهنده زندگی من در نیمه دوم آن (نیمه دوم تا الان!) شد. پدیده‌ای که بزرگترین تاثیر و تغییر را (باز هم تا الان!) در مسیر زندگی من گذاشت. جایی که بهترین روزهای زندگی‌ام را در آن طی کردم (این یکی نه تا الان، تا آخر عمرم گزاره‌ای درست باقی خواهد ماند!)

در همین روزها بود که در سفر پژوهشی دفتر، به دیدن مدرسه معماری آرهوس رفتیم؛ یکی از دو مدرسه معماری دانمارک (دیگری در کپنهاگ) که بیش از پنجاه سال در محلی موقتی(!) بوده‌اند و حالا به تازگی به ساختمانی منتقل شده‌اند که اولین ساختمانی در دانمارک است که از ابتدا به منظور یک مدرسه معماری ساخته شده است. معمار آن دفتر معماری ادپت، برنده مسابقه معماری طراحی این بنا است.

چه بسا اگر این همزمانی نیز پیش نیامده بود هم یادآوری خاطرات دوران دانشجویی و مقایسه آن‌هایی که در یکی از کشورهای شهره به معماری در اروپا به تحصیل مشغولند با مایی که دو دهه پیش در خاورمیانه دانشجوی معماری بودیم ناگزیر بود. اما اگر در وهله اول، مقایسه سطحی بین تکنولوژی و امکانات را کنار بگذاریم و در درجه بعدی تحلیل و نقدهای وارد یا ناوارد به این ساختمان را یک دلیل بزرگ بود که باعث می‌شد حسرت اینجا را نخورم و حتا برای دانشجویانش افسوس هم بخورم.

ree

طراحی بنا، شاید برای خنثی بودن و کمترین میزان تاثیرگذاری بر کاربرانش، به غایت ساده و خام و بدون هیچ عنصر اضافه‌ای طراحی شده است. به نظر من بیش از حد! دیوارها بتون لخت، فریم‌ها چوب و نرده‌ها آهن گالوانیزه. با این حال، فضای کتابخانه، به واسطه غالب بودن چوب و زیبایی ذاتی سازه‌های چوبی، شاید بهترین جای ساختمان باشد. طراح کتابخانه دفتر معماری پراکسیس است.



اگر بگویم «کلوناد» و «پله‌های هنرهای زیبا»، بسیاری به سرعت خواهند دانست از چه عنصر تعیین‌کننده و مقدسی(!) حرف می‌زنم. چون بسیاری از کسانی که این نوشته را می‌خوانند در هنرهای زیبا تحصیل کرده‌اند! برای توضیح بیشتر اما مدرسه معماری آرهوس مجموعه‌ای از فضاهای بسته‌ای است که به نقل از طراحان آن، ‌به درخواست کارفرما، انعطاف‌پذیر و متغیر طراحی شده‌اند و به صورت مجموعه‌ای از مکعب‌ها، پله‌پله بر روی هم چیده شده‌اند اما آن‌چه هنرهای زیبا داشت آن کلوناد، آن راهروی نیمه بازی بود که ساختمان‌های متعدد دانشکده را به هم متصل می‌کرد. جایی که از آتلیه بیرون می‌آمدی و از دانشجویان گرافیک و نقاشی گرفته، تا مامور انتظامات و اساتید و کارمندان و... را در هم و یکسان و اتفاقی می‌دیدی. سرت را می‌چرخاندی نگاهت داخل کارگاه مجسمه‌سازی می‌رفت، پوستر یک تئاتر دانشجویی را می‌دیدی یا یک کنسرت تجربی در آمفی‌تئاتر. قدم زدن در کلوناد یا نشستن روی آن پله‌ها، یک تجربه ناب اجتماعی بود. هر چند ظاهرش می‌توانست دید زدن دخترها یا علافی و تنبلی باشد!! خواسته یا ناخواسته در هنر ممزوج بودی و تاثیر می‌گرفتی و گاه کار به همکاری بین‌رشته‌ای هم می‌رسید. در مدرسه معماری آرهوس در هر مکعبی داستانی و تجربه‌ای بود اما جایی -به جز غذاخوری- نبود که حس کنی آنجاست که همه با هم، در تجربه هر روزه‌شان ممزوج می‌شوند. نهایت اختلاط هم بین دانشجویان معماری اتفاق می‌افتد، در بنایی که در گوشه‌ای از شهر و به دور از دیگر مدارس هنری واقع شده.

هنرهای زیبا، فقط برای خاطرات نوستالژیکش نه و نه فقط به این دلیل که کمتر تجربه‌ای می‌تواند جای تجربیات دوران دهه سوم زندگی هیچ کسی را بگیرد، که بالاتر از همه به دلیل کیفیتی که آن فضا داشت برای من ماندگار و ارزشمند خواهد ماند و آن‌چه می‌ماند این افسوس است که کاش همان زمان قدرش را بیشتر می‌دانستم و بهره بیشتری می‌بردم.


ree

آخرین بار، حدود شش سال پیش که برای تجدید خاطره به دانشکده رفته بودم این عکس را گرفتم.



*عنوان نوشته بخشی از شعری است از سایه

*نخواستم این نوشته به نوشته فنی معماری و نقد و تحلیل تخصصی تبدیل شود. اگر علاقه داشتید می‌توانید این لینک‌ها را پیگیری کنید.


 
 
 

Comments


bottom of page