آوار اندوه
- سامداد
- Sep 7, 2021
- 2 min read
[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده] نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم مهر ۱۳۹۹
همین چهارشنبه گذشته داشتم از این قصه تکراری مینوشتم که قصه دوباره خودش را تکرار کرد! قصه چیست؟ قصه غیبت طولانی در این جا که با حوادث سهمگین سال جاری میلادی آغاز شدند و من هم مثل همهمان؛ هر بار که خواستم از بهت یکی بیرون بیایم دچار حادثهای دیگر شدیم. این بار هم این داستان تکرار شد، یک روز پس از آن که با خود عهد کردم این بار باید نوشتن را از سر بگیرم: استاد شجریان درگذشت. سال گذشته که برنامه کردیم سفری به ایران داشته باشیم، آتش و سیاهی حوادث پس از اعتراضات آبان ماه هنوز فروننشسته بود. دوستی گفت: مطمئنی فکر خوبیه الان تو این اوضاع سفر کنید؟ گفتم: مگه دیگه چه میخواد بشه؟ روزی که باید سوار پرواز برگشت میشدیم با خبر کشتهشدن قاسم سلیمانی بیدار شدیم. وقتی هواپیما از زمین بلند شد، نفسی کشیدیم که به بازدم نرسید! خانوادهمان که پشت سر گذاشتیم چه؟ در حالی که اینجا میخواستم به گروههایی که میخواستند در اعتراض به جنگ احتمالی ایران و آمریکا برنامههایی داشته باشند بپیوندم، همزمان تلاش داشتم برادر را ترغیب کنم که پروازش را جلو بیاندازد و زودتر بیرون بیاید و نزدیک بود سوار آن پرواز شومش کنم! شوک و استیصال پس از آن خبر و بقیه اخبار ماههای گذشته را هم که نیازی به مرور نیست. وقتی قصد کردم به هر ترتیبی شده دوباره آغاز به نوشتن کنم، میخواستم حتا اشارهای هم به اینها نکنم. نیازی هم به بهانهای نبود برای دوباره نوشتن. فقط باید مینوشتم. از خودم میپرسیدم: ایرانیام دیگه. مگه دیگه چی میخواد بشه؟! حوادث یکی از یکی هولناک ترند و نمیتوان هم به شنیدشان عادت کرد. ولی باید بنویسم. شجریان سالها بود که زندگی هنریش به پایان رسیده بود و با وخیمتر شدن بیماری میدانستیم که رفتنش دور نیست. اما وقتی رفت، این آوار اندوه هنوز غیرمنتظره بود. از هر زمان بیشتر میخواهم در موردش بنویسم و از هر زمان بیشتر نمیدانم چه بنویسم. داشتم فکر میکردم اگر یکی اینجا از من از شجریان بپرسد چطور باید در موردش بگویم؟ با آن آواز غریبهاند و از شعر حافظ و سعدی چیزی نمیدانند. نمیتوانم همه تاریخ ۸۰ سال گذشته ایران، به اندازه عمر شجریان و همه خاطرات زندگیام یا همه آن آوازهایی را که با دوستان در سفرها، در اتوبوس، یا دور آتش روی پشتبامی در ماسوله خواندیم را برایشان تعریف کنم. خبر را پیش از آمدن به خانه شنیدم و حالم گرفته بود. فقط همین. تا شب که گوشهای نشستم و در اینستاگرام، همه آن پستهای سیاه، همه آن بریده آوازها و همه عکسهای شجریان و آن نگاه یگانهاش را دیدم. بعد چنان گریه کردم که آخرین بار برای مرگ برادرم این طور گریسته بودم. با خودم گفتم اگر از من پرسیدند، فقط یک جمله دارم برای گفتن. بله! خوانندهای بود و معروف بود و چنین کرد و چنان... اما فقط یک جمله حس من را شاید خواهد رساند: «شجریان عزیز بود.»
Comments