top of page

اینجا از خاطراتم، از چیزهایی که به‌شان فکر می‌کنم یا  ‌ذهنم را مشغول کرده‌اند می‌نویسم. پس از چندین بار جابجایی در پلتفورم‌های مختلف بلاگ فارسی به اینجا آمده‌ام )بعضی از پست‌های قدیمی را هم با خودم اینجا آورده‌ام.( نوشته‌ها را در تلگرام و اینستاگرام هم منتشر می‌کنم. لینک‌ها اینجا موجودند. 

  • Instagram
Search

[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده]

نوشته شده در سه شنبه پنجم اسفند ۱۳۹۹


۱. الان که شروع کرده‌ام به نوشتن، قرار است تا نیم ساعت دیگر مریخ‌نورد ناسا به مریخ برسد. اتفاقی که در نوجوانی حتا تصور اتفاقش هم می‌توانست هیجان‌زده‌ام بکند را با همان بی‌تفاوتی‌ای دارم دنبال می‌کنم که فوتبال یک هشتم نهایی لیگ اروپا بین دو تیمی که علاقه خاصی به‌شان ندارم، در یک استادیوم خالی از تماشاگر! فقط چون یکی‌شان یک بازیکن ایرانی دارد. این هم انگار به دلیل آن علاقه وافرم در نوجوانی و برای ادای دین باید دنبال کنم! اول از همه، «بزرگتر» شده‌ام و هر چه سعی می‌کنم به ندرت چیزی به وجدم می‌آورد. دوم این که آن‌قدر با تصاویر مستقیم از مریخ روبرو شده و به وجد آمده‌ام (و لحظه لحظه با هزاران موضوع جذاب دیگر سرگرم و مسحور می‌شویم.) که این هم حالا «فقط» دستاورد دیگری است از فناوری پیشرفته روز. ۲. در این میان، همه ما بیش و کم نشسته‌ایم و منتظر یک فناوری دیگر، یا به عبارت بهتر، محصولی از یک فناوری دیگر هستیم: واکسن کووید-۱۹. و در این انتظارمان حیرانیم؛ که چرا زودتر و بیشتر و بهتر نیست؟ چرا آمریکایی است و یا انگلیسی است؟ چرا روس‌ها انگلیسی نیستند یا واکسن‌شان آمریکایی نیست و چرا ویروس چینی به انگلیس که می‌رود یک جوری می‌شود و بیرون می‌آید و..؟! ۳. در اخبار دانمارک با افتخار از نقش دانمارکی‌ها در پروژه مریخ‌نورد «پشتکار»(؟) صحبت می‌شود. تکنولوژی دوربینی که جلوتر از بقیه دوربین‌های مریخ‌نورد نصب شده و نقش مهمی در توانایی پیشروی آن دارد در دانشگاه دی.تی.یو. دانمارک طراحی شده و می‌توان حدس زد که همه آن‌ها که بر روی آن کار کرده‌اند لزومن دانمارکی نیستند و این فقط بخش کوچکی از پروژه علمی پیچیده‌ای است که ناسا آمریکا در راس آن است و بالطبع به نام ناسا هم زده می‌شود. نموداری از پیچیدگی و درهم‌تنیدگی علم و فناوری امروز که به یک عرصه خاص محدود نیست؛ چه عرصه جغرافیایی، چه علمی. ۴. بار اول که شنیدم جماعتی باور به صاف بودن زمین دارند و البته در پی متقاعدکردن دیگرانند به این واقعیتی که به ما گرد و کروی نمایانده شده،‌ خندیدم. بار دوم اما از خودم پرسیدم: «حالا خودت از کجا می‌دانی صاف نیست؟! در حالی که مشاهدات عینی‌ات همه گواه صاف بودن آن‌اند!» یک راهش این است که به فضا بروم و خودم به چشم ببینم که گرد است. راه دیگرش این است که فکر کنم روسیه در شرق و آمریکا در غرب، یک جایی در آلاسکا خیلی به هم نزدیک می‌شوند. زمین باید گرد باشد که چنین اتفاقی بیافتد. اما من که آلاسکا نرفته‌ام. از کجا بدانم نقشه‌ای که می‌بینم درست است؟ همه آن‌چه که مبتنی بر گرد بودن آن است و یا بر پایه گرد بودن آن بنیان شده آن‌چنان همه در هم تنیده‌اند که با عدم باور به آن، همه از هم فرو می‌پاشند و شاید باید به اندازه تاریخ عقب بروم و همه شواهد را به دست خودم جستجو، به چشم خودم مشاهده و به درک خودم بسنجم تا از بیخ و بن مطمئن باشم. شاید همان راه‌حل اول آسان‌تر بود! البته از همه آسان‌تر این است که به همه چی شک کنی و همه چیز را توطئه بدانی و در جهل مرکب خودت همه را ساده‌لوح بدانی و پادشاهی کنی برای خودت.

ree

۵. با این در هم تنیدگی دانش و فناوری، باید یک سطحی از اعتماد به آن‌چه در اطراف‌مان می‌گذرد وجود داشته باشد که این رشته‌ها از هم نپاشند. اگر نه هر بار که به دکتر می‌روی، از پیش باید مدرک دانشگاهی، اصالت مدرک دانشگاهی، اصالت علمی دانشگاهی که به او مدرک داده را بررسی کنی تا... کیفیت لابراتوارهایی که آن داروها در آن ساخته می‌شوند. و یا اصلن تاریخ پزشکی را مرور کنی تا از کارکرد دارو مطمئن شوی و... سخت است! امیدوار بودیم یک تهدید همگانی برای بشریت فرصتی باشد برای فروریختن بعضی از دیوارهای بی‌اعتمادی و یا دست‌کم نادیده‌گرفتن‌شان برای مدتی، با اهداف همنوع‌دوستانه. برای توافق بر سر یک مرجعی، بنیادی، بنیان فکری‌ای. چه داخلی و چه خارجی. به جای آن شده پراکندن نفرت و توهمات بی‌پایه و خرافی. آن نوشدارویی که همه به انتظارش نشستیم، بازیچه سیاسی‌ای شده برای قدرت‌نمایی و رانت‌خواری و سوداگری و... هیچ کسی نیست که بشود حرفش را «فصل‌الخطاب» کرد یا دست کم مقبولیت حداکثری‌ای داشته باشد. نتیجه‌اش هم پس از مرگ و میر بیشتر، فقط پاره‌پاره‌تر شدن جامعه و پاشیده‌شدن سم بی‌اعتمادی است در میان جامعه‌ای که پیش از این هم تمام ملات‌های محکم‌کننده‌اش وارفته‌اند: نه هویت ملی‌ای تعریف شده،‌ نه مذهب و عقیده مشترکی، نه فرهنگی و نه حتا زبان مشترکی و نه اعتمادی و نه... ۶. در فاصله این چند روز که این را نوشتم و حالا که تمامش کردم تا منتشرش کنم، ویدیوهای فرود مریخ‌نورد جدید هم از کره سرخ رسیدند. پ.ن. گاهی لازم به ذکر بدیهیات هم هست که این به معنی پذیرفتن چشم‌بسته هر چه می‌بینی هم نیست.

[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده]

منتشر شده در بیست و پنجم ژانویه ۲۰۲۱


یکی دو سال پیش بود. درست یادم نیست. در سفری کاری، سوار بر کشتی‌ای که ما را از شیلند به یولند (بخش بزرگ شرقی دانمارک به بخش بزرگتر غربی‌اش) می‌برد، با سه نفر از همکاران دور هم نشسته بودیم. همکار باتجربه دانمارکی که سال‌ها هم در لندن کار و زندگی کرده بود. دیگری اوکراینی و هم سن و سال خودم و آخری جوان کارآموز‌ ژاپنی. بحث در مورد خلق و خوی دانمارکی‌ها -که گاه مشتی نمونه خروار از اسکاندیناویایی‌ها هستند- بود. کلیشه‌ای رایج می‌گوید که مردمی هستند سرد که تمایلی به برقراری ارتباط اجتماعی ندارند. مصادیق فراوانی هم دارد. حالا درست و غلطش بماند اما من در برابر این کلیشه یک ویژگی عمومی در بسیاری از دانمارکی‌ها دیده‌ام و آن توانایی‌شان در ایجاد و سپس تداوم یک مکالمه ساده روزمره است. این به خصوص برای من که در این زمینه مهارتی ندارم شگفت‌آور است! دانمارکی‌ها استاد «اسمال‌تاک»اند. حالا بحث در مورد همین اسمال‌تاک‌هاست و این که هر کدام از ما در موقعیت مشابه از چه حرف می‌زنیم. می‌گویم ما همیشه از سیاست حرف می‌زنیم. حالا اسمال یا لارج! این ویژگی به خصوص در برابر دانمارکی‌ها به شدت به چشم می‌آیدم. هیچ گاه سر ناهار از سیاست حرف نمی‌زنند. تنها یک بار شنیدم که داشتند جوکی را از یک برنامه تلویزیونی نقل می‌کردند که با اسم نخست‌وزیر شوخی می‌کرد! فصل آخر گیم آو ترونز داشت پخش می‌شد و آن قدر ظاهرن مهم بود که منی که یک اپیزودش را ندیده بودم از تمام جزییاتش باخبر شده بودم(!) اما یک بار کسی در این میان در موردش صحبت نکرد. جام‌جهانی بود و روز بعد از بازی حساس دانمارک، حین خوردن صبحانه معمول روزهای جمعه و در حالی که من تنها غیردانمارکیِ جمع بودم، با دهانی باز به دهان‌های پر دیگران خیره شده بودم که چطور ممکن است چهار پنج تا موضوع دست به دست شود اما یک نفر در این جمع حدود ده نفری، هیچ اشاره‌ای به فوتبال دیشب نکند. از خود پرسیدیم: پس از چه حرف می‌زنند؟ گفتم: به نظر من از تجربه‌های واقعی، معمول و اکثرن کوچک زندگی! از این که آخرهفته گذشته کجا بودند. دیشب با دوستان‌شان چه کردند. بچه‌شان چه می‌کند. و برنامه‌شان برای تعطیلات تابستان پیش رو چییست. هنوز هم دارم فکر می‌کنم که واقعن ما دور هم از چه حرف می‌زنیم. البته که سخن از سیاست برای ما اجتناب‌ناپذیر است چون از هر موضوعی که وارد شویم، بعد از دو سه خم، گذرمان به پیچ سیاست می‌خورد. همه چیزمان با سیاست مرتبط و در هم تنیده است. به این فکر می‌کنم که اگر از سیاست حرف نزنیم از چه حرف بزنیم. اینجا اما ظاهرن صحبت از سیاست، به خصوص در محیط کار به نوعی تابو است.

ree

یک چشم‌انداز معمول دانمارکی. می‌گویند خلق و خوی‌شان هم همین‌طور سرد و یکنواخت است. همکار اوکراینی‌مان از قول دوست‌پسر آلمانی‌اش که سال‌ها همین دانمارک کار کرده نقل کرد که یک بار در یک نظرسنجی از تمایلات سیاسی کارکنان، یک نفر اذعان کرده بود که به حزب دنسک فولک‌پارتی رای داده (حزب محافظه‌کاری که در دولت قبلی با مواضع نژادپرستانه و مهاجرستیزشان معروف شدند.) بزرگان دفتر حالا به فکر افتاده بودند که آن یک نفر را بیابند و حتا اخراجش کنند! چون این طرز تفکر با ارزش‌های دفتر به شدت مغایر است. از پدر خودش که تفکر سنتی دارد و بالطبع نژادپرست است می‌گفت و می‌گفت سعی می‌کند بحث سیاسی با او آغاز نشود یا حرف‌های او را ناشنیده بگیرد. به نظر او، این روزها که بحث از سیاست بدون قرارگرفتن در یکی از دو سر قطب‌های متضاد ممکن نیست، دانمارکی‌ها به عمد تلاش می‌کنند از تنش و بحث‌هایی که رابطه‌ها را قطع و شکرآب می‌کند اجتناب کنند. مدتی پیش آرایشگری در محله‌مان آغاز به کار کرد که در همان مراجعه اول فهمیدم عراقی است و فارسی حرف می‌زند. اهل فاو است. روی مرز ایران و عراق. می‌گوید عراقی‌ها آن‌جا فارسی می‌دانند و ایرانی‌های آن سو عربی. طبیعی است که هر بار از خاطرات خودمان از کشورمان و از زندگی در دانمارک می‌گوییم. با این حال حداقل خود من آگاهانه سعی کرده بودم صحبت‌ها را به سمت سیاست نکشانم. خیلی سخت است ایرانی و عراقی با هم حرف بزنند و از آن اجتناب کرد اما خب، نزد دانمارکی‌ها درس آموخته‌ام و حالا دارم درس پس می‌دهم! چندی پیش که پیشش رفته بودم. سکوتی برقرار بود. صدای موزر بیخ گوشم بود و ترجیح دادم صبر کنم تا در سکوت و شمرده شمرده اسمال‌تاکی را کلید بزنم. او اما ظاهرا سکوت من معذبش کرد یا در هر صورت آن را به مثابه دعوت برای آغاز بحثی تلقی کرد که ناگهان پرسید: «این مکرون چی می‌گه؟!» (کمی بعد از آن قضیه داستان شارلی ابدو و آزادی بیان در فرانسه و... بود.) در دلم آهی کشیدم و در همان دلم بهش گفتم: «آخه چرا؟! من که می‌دانم تو مسلمانی و ممکن است شنیدن نظر واقعی من آزرده‌ات کند! آخه چرا؟! حالا اینجا هم باید دست به خود سانسوری بزنم و بااحتیاط حرف بزنم که شکرآب نشویم و...» بیرون که آمدم همچنان پیش خودم داشتم حرف می‌زدم! می‌گفتم شاید هم این خصوصیت ما خاورمیانه‌ای هاست. هر چه دست‌مان از قدرت کوتاه‌تر است بیشتر از آن حرف می‌زنیم و ناله می‌کنیم. و هر چند بارها از دوستی و برادری مردمان‌مان گفتیم و تاکید کردیم که دشمنی‌ای نباید باشد باید به عادت مالوف در هر حوزه‌ای وارد شده و نظر بدهیم، آن هم با موضع‌گیری، آن هم مواضع قاطع، تا بالاخره یک جایی روبروی هم بایستیم و چه بسا شمشیر به روی هم بکشیم.

[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده]

منتشر شده در ششم ژانویه ۲۰۲۱


پنج یا شش ساله بودم. باید برمی‌گشتیم ایران یا کویت، یادم نیست. در هر صورت باید با هواپیما از روی خلیج‌فارس می‌گذشتیم. تنها کمی پس از حادثه سرنگونی ایرباس ایرانی توسط ناو آمریکایی. تنها کمی پس از آن که تصاویر جنازه‌ها را بر آب دیده بودم. گفتم، نهایت شش ساله بودم. فقط این‌ها را می‌دانم و فقط یک چیز خوب به یادم مانده: همه مدتی که از روی آب می‌گذشتیم، از پنجره به بیرون خیره بودم در اضطراب سرنوشتی مشابه و تصور می‌کردم موشکی که از پایین به سمت هواپیما می‌آید چه شکلی به نظر می‌رسد. بزرگتر شدیم و در تلویزیون و مدرسه‌ها از آن جنایت هولناک بیشتر شنیدیم و یاد گرفتیم که آمریکا شیطان است. آن هم بزرگ. آن‌قدر که به فرمانده آن ناو مدال هم داده‌اند. بعدها که سعی کردم مغز را از همه آن کثافتی که جمهوری اسلامی در کله‌مان فرو کرده بود باز بشویم، این جنایت همچنان یک واقعیت هولناک بود که باید در قفسه‌های ذهن می‌ماند برای بعد. برای روزی که هر روز با غیرایرانی‌هایی روبرو می‌شوی که هیچکدام این داستان واقعی را نشنیده‌اند. در مدرسه و تلویزیون، از جمله به ما گفته بودند که وقتی ظلم از حد بگذرد، یکی برای نجات‌مان خواهد آمد. حالا باور داشته باشیم یا نه، می‌دانیم که بیش از چهار دهه است ظلم را از حد گذرانده‌اند و یاد گرفته‌ایم که همیشه می‌توانند از همین که هست بدترش کنند. پس باور داشته باشید یا نه، دلیلی برای امیدواری به «ظهور» نیست! سرنگون کردن هواپیمای مسافری، بر روی خاک خودمان، پر از هموطنان خودمان، با دو بار شلیک موشک، در حال شاخ و شانه کشیدن و رجز خواندن برای «دشمن» و بعد دروغ و در نهایت اهدای مدال. بعد از یک سال، حتا سارق ریش‌تراش هم معرفی نشده. محاکمه و مجازات بماند برای روز جزا. یک سال است که یک داستان اضافه هم برای آن غیرایرانیان دارم برای بازگویی. داستان مایی که این خودی‌مان است و آن دشمن‌مان. ظلم خیلی وقت است از حد گذشته و امیدی نداریم از این بدتر نشود. اما بعد از این حادثه انگار یک چیزی مثل قبل نیست. انگار واقعن از حد گذشت. دیگر تحمل‌مان نیست. دیگر نه فریاد را می‌توان فروخورد و نه فریادرسی هست. یک خطی کشیده شد که دیگر قبلش مثل بعدش نیست. خطی که فکر می‌کنی چطور ممکن است هنوز کسی آن سو مانده باشد؟ از آن خط به بعد، هر روز فکر می‌کنیم چه شد که زیر بار لجن این همه ستم مدفون شدیم؟ چطور ما به این ننگ مبتلاییم که نمی‌توانیم داد ظلمی به این روشنی در شبی به این تاریکی را بخواهیم؟ همراه همه خانواده‌ها و وابستگان قربانیان این جنایت هولناک ‌شویم تا نشان دهیم که نه، خطی کشیده شده است و دیگر زمانه به پیش از آن بازنخواهد گشت.

bottom of page