top of page

اینجا از خاطراتم، از چیزهایی که به‌شان فکر می‌کنم یا  ‌ذهنم را مشغول کرده‌اند می‌نویسم. پس از چندین بار جابجایی در پلتفورم‌های مختلف بلاگ فارسی به اینجا آمده‌ام )بعضی از پست‌های قدیمی را هم با خودم اینجا آورده‌ام.( نوشته‌ها را در تلگرام و اینستاگرام هم منتشر می‌کنم. لینک‌ها اینجا موجودند. 

  • Instagram
Search

[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده]

نوشته شده در سه شنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۰


چند روز پیش پستی در اینستاگرام دیدم که مناسبتش تولد مهدی باقربیگی بود. می‌دانید دیگر: همان مجید قصه‌های مجید. یا پست قدیمی بود یا اینترنت اشتباه می‌کند که او متولد دی است. مهم هم نیست. بهانه‌ای شد برای دیدن دوباره بریده‌هایی از قصه‌های مجید و سکانس مشهور فیلم «شرم» که یکی از قدرنادیده‌های سینمای ایران می‌دانمش. همان سکانسی که اول پوراحمد سر مجید و بعد مجید سر او داد و بیداد می‌کنند. هر چند آن‌قدر نوستالژی‌بازی کرده‌ایم در سال‌های اخیر که خاطرات نادیده بارها بازبینی شده‌اند و آن زهر نوستالژیک‌شان خنثی شده اما خب اولن قصه‌های مجید یک چیز دیگر است -دست کم برای من. و دیگر این که این بار انگار جور دیگری دیدمش. قصه‌های مجید باید برای ما اصفهانی‌ها خاص می‌بود چون در شهر ما و با آدم‌های ما می‌گذشت. اما این بار که یادش کردم، دیدم انگار برای من در آن زمان خیلی هم معمولی بود. چون در شهر ما و با آدم‌های ما می‌گذشت! آن‌موقع جهان من خیلی کوچک و محدود بود. لهجه اصفهانی مجید یا لهجه نجف‌آبادی بی‌بی برایم خاص نبودند، چون آشنا و معمولی بودند. یکی از بسیار محدود لهجه‌های آشنا. از سوی دیگر، با شهر اصفهان آشنا نبودم و بسیاری از مکان‌ها همان‌قدر ناآشنا بودند که لوکیشن‌های سریال‌های دیگر و یا «خیابان جام‌جم» که همه نامه‌ها به سمتش می‌رفت.

ree

جهان پیرامون‌مان با بالارفتن سن بزرگ‌تر می‌شد. با خواندن تاریخ و جغرافیا و فیزیک و نجوم. با گسترش ارتباطات و تکنولوژی. با رفتن به تهران و آمدن به دانمارک. بزرگ و بزرگ‌تر شد. خواسته یا ناخواسته. آگاهانه یا ناآگاهانه. اینجا الان یک جایی وسط این دنیای بزرگ ایستاده‌ام با این همه نادیده و ناشناخته، با این همه آدم و سرگذشت و داستان. احساس کوچکی و تنهایی دارم. جهان را هم که دیگر نمی‌شود کوچک کرد. کوچک، مثل همان موقعی که اگر هم معلم مجید معلم حرفه و فن ما در واقعیت بود ، اتفاقی هیجان‌انگیز نبود. بلکه فقط یک تصادف خیلی محتمل ریاضی بود! بالاخره باید بین معدود آدم‌های آن جهان کوچک و آن همه بازیگر قصه‌های مجید، یک جایی یک همپوشانی‌ای پیش می‌آمد دیگر! حالا معلم مجید نبود، یک نقش دیگرش آشنا از آب درمی‌آمد! نمی‌دانم، شاید هم جهانم هنوز همان‌قدر کوچک است. جهان من این همه آدمی که در این سال‌ها آشنا شده‌اند یا مکان‌های جدیدی که به‌شان خو گرفته‌ام نیستند. جهان من آن خاطرات و یادهایی است که در من رسوب کرده‌اند و مثل گرد در این دنیای بی‌کران پراکنده شده‌اند. خوب که نگاه می‌کنم، اگر همه‌شان را دوباره جمع کنم، آن‌هایی که مانده‌اند و گذرا نبوده‌اند، آن‌هایی که آشنا مانده‌اند و کهنه اما تازه مانده‌اند، همه را که جمع کنم، می‌شود توی یک چمدان کوچک جای‌شان داد یا حتا یک کیف دستی یا روی یک تاقچه. جهانم بزرگ نشده. می‌توان با یک مشاهده ساده و دوباره با محاسبه احتمال ریاضی اثباتش کرد: وقتی همپوشانی‌هایی مثل این اتفاق می‌افتد که در کودکی، همان یک باری که به قبرستان نجف‌آباد می‌روم کیومرث پوراحمد را می‌بینم و همان روزهای اول در کپنهاگ، دخترش را. جهان من انگار هنوز همان قدر کوچک و آدم‌ها هنوز همان‌قدر معدودند. فقط ظرفش بزرگ‌تر شده.

[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده]

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۰


این که فیلمی از ورنر هرتزوگ در دسترس باشد و رغبت نکرده بوده باشم ببینم، دلیلش این بود که همه شواهد امر نشان می‌داد که فیلم خوبی نیست. اولین نتیجه‌گیری از دیدن فیلم هم این بود که همه شواهد امر راست می‌گفتند؛ فیلم خیلی بدی است! پس از دیدن فیلم دو سوال مهم در ذهن باقی ماند: ‌اولی این که چرا این قدر این فیلم بد، دم دستی، بی‌سلیقه و ناشیانه ساخته شده؟ دومی: این که چرا استاد چنین فیلمی ساخته و به چنین موضوعی پرداخته؟ ترجیح می‌دهم به سوال اول نپردازم. برای دومی هم اول باید بگویم چرا این سوال اصلن ایجاد شده: مطابق معمول، چیزی از فیلمی که می‌خواستم ببینم، جز در حدود یک خلاصه تک‌خطی نمی‌دانستم. برای همین از شنیدن آواز ایرانی در همان تیتراژ فیلم خیلی متعجب شدم. یک لحظه گفتم همان‌طور که در فیلم‌های آمریکایی، روی نماهای مربوط به ایران آواز یا موسیقی عربی می‌گذرانند، این بار یک بار رمضون شعبون! اما وقتی شخصیت اصلی در همان اوایل فیلم به ایران می‌رود، زیاد هم بی‌ربط به نظر نیامد.

ree

فیلم داستان گرترود بل است. زنی انگلیسی که در پایان قرن نوزده و آغاز قرن بیستم، سفرهای بسیاری به خاورمیانه داشته و دانش‌اش از تاریخ و فرهنگ منطقه چنان شد که بعدها در استخدام دولت بریتانیا، در طرح‌ریزی برای آینده منطقه پس از جنگ جهانی اول و سقوط امپراتوری عثمانی موثر بوده است. نمی‌توانستم باور کنم که ورنر هرتزوگ فقط برای روایت داستان او دست به ساخت این فیلم زده باشد. باید چیزی بیش از این در فیلم یافت شود. وقتی فیلم در ابتدا شیفتگی گرترود به ایران را نشان می‌داد، گفتم شاید دلیلش پرداخت به فرهنگ شرق و خاورمیانه باشد (می‌دانستم که در ایران نخواهد ماند!) جایی که مثلن با معشوقش در تهران بر سر مزاری می‌نشینند که ابیاتی از خیام بر آن نوشته شده و گرترود فارسی می‌آموزد تا بتواند اشعار عرفانی بخواند. اما در ادامه شاهد روایت‌هایی از توانایی‌های او در سیاست‌ورزی، زرنگی، ماجراجویی و غیره هستیم و البته اشاراتی هم به تاریخ و سنت و فرهنگ مردم این سرزمین می‌شود و اطلاعاتی از آن چه در جریان است به دست می‌آوریم. سکانس آغازین فیلم، جمعی از فرماندهان جنگ را نشان می‌دهد (از جمله چرچیل)‌ که در حال بحث بر سر این هستند که چه کسانی باید قدرت را در این مناطق به دست بگیرند. وقتی نام گرترود بل را به عنوان منبع برخی اطلاعات تاثیرگذار می‌شنوند، می‌پرسند او کیست. در پایان، وقتی فیلم زمانش را برای معرفی این شخصیت به اتمام رسانده، انگار مجبوریم نتیجه بگیریم که: پس این تصمیمات با مشاورت فردی با اشراف کامل به تاریخ و فرهنگ منطقه گرفته شده بوده، پس می‌بایست بسیار معتبر بوده باشند! حالا دیگر نتایج آن تصمیمات در شکل‌گیری دنیای امروز بر همگان روشن‌ است. البته که فاتحان این جنگ خودشان سرانجامش را بریده و دوختند و تاریخ را هم نوشته و حالا هم به اشکال گوناگون روایتش می‌کنند. برای تصمیماتی که توسط سیاستمداران و قدرتمندان صد سال پیش از این گرفته شده هم جایی برای قضاوت کارشناسی و اخلاقی نیست. هنوز اما سوال من این است، ورنر هرتزوگی که می‌شناسیم چه چیزی در این داستان جستجو می‌کرده و چه نکته عمیقی در آن نهفته دیده؟ سعی می‌کنم بدبین نباشم؛ که این هم یکی دیگر از فیلم‌هایی است که در آن فردی از جامعه متمدن غرب، وارد فضا/جامعه‌ای غریب (و البته فرودست) شده و با حضور خردمندانه‌اش راه روشنی را بر آن‌ها می‌نمایاند، هر چند فیلم بسیار یادآور چنین کلیشه‌ای است. سعی می‌کنم بدبین نباشم چون از طرفی، این فیلمی است از فیلمسازی متفکر. از طرفی باید به خودم نیز یادآور شوم که این سرزمین، بدون حضور و دخالت مثبت یا منفی خارجی‌ها هم سرشار از فلاکت و بلا بوده. بدبین یا خوش‌بین، هنوز پاسخی برای آن دو سوال نیافته‌ام. دیدن فیلم هم به هیچ‌وجه توصیه نمی‌شود! به جایش یکی از مستندهای استاد را دوباره ببینید! * از دوبیتی‌ای از خیام، که در فیلم بر روی سنگ قبری نوشته شده است.

[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده]

نوشته شده در چهارشنبه چهارم فروردین ۱۴۰۰


- همان‌طور که دیگر فکر کردن به عدد سنم حس چندانی درم به وجود نمی‌آورد، سال ۱۴۰۰ هم با همه ویژه بودنش خیلی از دیگر سال‌ها متمایز نشد برایم. حالا چه سال ۱۴۰۰ سال آغاز قرن جدید باشد چه سال پایان قرن پیشین. دوری از فضای ایران و تقویم خورشیدی هم مزید بر علت است. هرچند همین دوری از آن محیط انگیزه‌ای می‌شود که نوروز را به صورت آیین عزیزتر بداریم وگرنه که برای چیزهایی مثل مرور سالی که گذشت، حس نو شدن سال و این جور برنامه‌ها سال نوی رایج اینجا هم هست. - این روزها، برحسب اتفاق، در کتابی که می‌خوانم/می‌شنوم، ‌رسیده‌ام به جایی که حوادث صد سال پیش از این مرور می‌شود. با خود فکر می‌کنم آن مردم، در آن زمان، در مورد زمانه خودشان و آن آینده‌ای که گذشته یا حال ماست چه فکر می‌کردند؟ آیا آن‌ها هم مثل ما که فکر می‌کنیم در مهم‌ترین برهه از تاریخ بشریت زندگی می‌کنیم، فکر می‌کرده‌اند در آن بزنگاه اصلی‌اند؟ حدس می‌زنم بله! چون بالاخره برای هر کسی، مهم‌ترین زمانه زمانه‌ای است که دارند زندگی‌اش می‌کنند. هر چقدر هم که دلیل بیاوریم که پیشرفت‌های صنعت و تکنولوژی یا افزایش جمعیت زمین و... همه و همه عصر ما را از زمان آن‌ها مهم‌تر و مطرح‌تر می‌سازند. (چه بسا صد سال پس از این هم با همین دیدگاه بالاسری به ما نگاه کنند.) اما از این که بگذریم، حوادثی که صد سال پیش از این رخ داده، در آن زمان که برخی در حال بحث بوده‌اند که آیا قرن جدید با ۱۳۰۰ شروع می‌شود یا ۱۳۰۱، برای کشور ما بسیار تاثیرگذار و مهم بوده‌ و شکل‌دهنده بخش مهمی از زندگی ما و تاریخ معاصرمان بوده‌اند. از سوی دیگر، وقتی بازه نگاه به گذشته را یک یا دو قرن یا حتا بیشتر بسط می‌دهی، همان سیر تکراری و همان الگوی مشابه را می‌توانی کمابیش ببینی و به این نتیجه برسی که نه! نه دوره ما زمانه خاصی بوده و نه آن‌ها. همه تکراری دوباره‌اند، با ظواهر متفاوت، از همان اتفاقات و همان الگو.

ree

- حکایت اساطیری برج بابل را حتما شنیده‌اید؟ مردم بابل دست به کار ساخت برجی شدند، چنان بلند که به بهشت در آسمان‌ها برسد. خدا با آگاه‌شدن از عزم‌شان، کاری با آنان کرد که دیگر زبان یکدیگر را نفهمیده و منحط شدند. برج نیمه‌کار ماند و مردم با زبان‌های گوناگون‌شان بر روی زمین پراکنده شدند. در نگاه اول، توجیهی است سطحی از مردمان تازه متمدن شده اما ناآگاهی که می‌خواسته‌اند پاسخی بدهند به این سوال که چرا مردم به زبان‌های مختلف سخن می‌گویند. اما از نگاهی دیگر، شاید داستانی است برآمده از دغدغه دشواری ارتباطات اجتماعی میان انسان‌ها، هزاره‌ها پیش از آن‌که گسترش «رسانه‌های اجتماعی» این پرسش را دغدغه هر روزه و به ظاهر مدرن انسان این عصر بسازد. مردم همان مردم و انسان‌ها همان انسان‌هاییم. انگار ظواهر زندگی و محیط دگرگون است اما‌ تفاوت چندانی در باطن رفتار و دغدغه‌هامان ایجاد نمی‌شود. همه تکرار همان الگوهاییم در زمانه‌های مختلف. - اعداد دیگر حس و حالی ایجاد نمی‌کنند چون با حدود چهار دهه تجربه زنده بودن، دانسته‌ام که این منم و گذشته‌ام. منم و این لحظه‌ای که در آنم. آینده هم حاصل حضور و اعمال من است در گذشته و حال، و البته همه آن عوامل نالایتناهی کائنات. همان‌قدر که من به عنوان کوچک‌ترین جزء تشکیل‌دهنده بشریت، که خود بخش ناچیزی از عالم هستی و زمان است هیچِ هیچم، همان قدر هم من مهم‌ترین فرد برای خودم در مهم‌ترین بازه زمانی در همه عالم هستی هستم، چون این من هستم که در این لحظه زنده‌ام! همان‌قدر که مشاهده آن الگوی تکراری در تاریخ کشور ممکن است در برابر تسلسل سیر تاریخی سرد و ناامید و پوچم کند، همان قدر هم ممکن است انگیزه‌بخش باشد چون من فقط همین یک عمر را زنده‌ام. - نوروزتان پیروز، هر روزتان نوروز. آرزوی سالی خوش برای همگی

bottom of page