top of page

اینجا از خاطراتم، از چیزهایی که به‌شان فکر می‌کنم یا  ‌ذهنم را مشغول کرده‌اند می‌نویسم. پس از چندین بار جابجایی در پلتفورم‌های مختلف بلاگ فارسی به اینجا آمده‌ام )بعضی از پست‌های قدیمی را هم با خودم اینجا آورده‌ام.( نوشته‌ها را در تلگرام و اینستاگرام هم منتشر می‌کنم. لینک‌ها اینجا موجودند. 

  • Instagram
Search

به مناسبت روز جهانی زن


فکر می‌کنم مهم‌ترین مساله کشور ما مساله زنان است. این را نمی‌گویم چون امروز روز جهانی زنان است. می‌گویم چرا:

شاید بسیاری توافق داشته باشیم که اولویت اول حکومت است. درست است. اما سخت است امید داشته باشم که با کنار رفتن این حکومت، همین جامعه فعلی زیربنای وضعیت به‌سامانی بشود. می‌دانم که باید به مردم امید ببندم اما سخت است. منظورم هم این نیست که با حکومت کاری نداشته باشیم اما فکر می‌کنم توافق داشته باشیم که اصلاح جامعه هم واجب است. همین حکومت وقتی چهل و چند سال پیش با هزاران وعده و وعید برای گذر از دوران طاغوت روی کار آمد، اولین اقدام عملی‌ش چه بود؟ علیه فساد؟ برای عدالت؟ نه! رفت سراغ زنان: بزرگترین اجتماع تحت ستم و زیردست در آن جامعه. دقیقن در چنین روزهایی بود که خمینی سخنرانی‌ای کرد که عواقبش منجر به حجاب اجباری شد. ما که نبودیم و از تاریخ شنیده‌ایم. اما پیش‌روی‌مان همین چندی پیش، همین تاریخ، برای برادران و خواهران‌مان در افغانستان به تلخی تکرار شد و هنوز اسلامگرایان روی کار نیامده، خود مردم داوطلبانه به حذف تصاویر زنان از در و دیوار شهر روی آوردند. می‌گویند حق گرفتنی است. اما زیباتر نیست که جامعه‌ای به جای این که صحنه درگیری برای گرفتن حق از این و آن باشد، خود داوطلبانه به تقسیم عادلانه حق بپردازد؟ این حجم تلمبارشده ظلم و ستم و نفرت در کشور، بخشی به دلیل این است که ما خواسته و ناخواسته هر روز داریم به نحوی به هم ظلم می‌کنیم. ظلم‌های کوچک و میکروسکوپی. متناسب قدرتی که داریم. به رواداشتن ظلم عادت کرده‌ایم. شاید سخت باشد بسیاری مواقع از اصطلاح «ظلم کردن» در مورد بعضی کارهای روزانه و معمول استفاده کرد اما هر بار که هجوم می‌بریم برای گرفتن حق خودمان. هر گاه که با حضورمان جای دیگران را تنگ می‌کنیم و… داریم به نوعی چرخه ابدی-ازلی ظلم در این جامعه را می‌چرخانیم.


ree

در سفر آخرمان به ایران، رفته بودیم به مزرعه یکی از دوستان پدرم در میان دشت که استخری داشت. هوا کمی سرد بود اما آفتاب گرم و هوس آب‌تنی در من انداخت. اگر فکر می‌کردم که لیلا به خاطر رعایت شرایط عرفی نمی‌خواهد وارد آب شود من هم نمی‌رفتم. پرسیدم تا مطمئن شوم. مثل من زیاد اهل تن به آب‌زدن، آن هم در سرما نیست. وقتی در آب بودم دنا هم آمد و خواست به آب بیاید. گفتم آب سرد است و گود. نمی‌توانی. بعد در کنار استخر به مادرش در توضیح شرایط می‌گفت: «پسرا می‌رن تو آب امادخترا نمی‌رن.» هر دو شوکه و ناراحت شدیم. این تازه نگاه دختری است که در دانمارک و با کمترین دید وتفکر جنسی‌زده زندگی کرده است اما شرایط را این گونه به سادگی تعمیم داده و برای خودش حقی قائل نمی‌شود. یک بار در بحثی سعی کردیم معادلی برای Privilege بیابیم. باید بسازیم. یک چیزی که مثل «پیش‌برخورداری» باشد. یعنی کسی پیشاپیش از شرایطی بالاتر و بهتر و یا از فرصت‌های مناسب‌تر و بیشتری برخوردار است که افراد یا گروه‌های دیگری از آن محرومند. می‌دانیم دیگر: کسی که در خانواده مرفه زندگی می‌کند از شرایط مناسب‌تری برای پیشرفت در تحصیل و شغل و زندگی و سلامت و... برخوردار است تا کسی که در فقر است. مهم این است که بدون این که بخواهیم توی سر پول‌داره بزنیم یا دستاوردش را تقلیل بدهیم یا به او عذاب وجدان بدهیم، بدانیم -و او هم بداند- که آن کسی که فقیر بوده از تلاش کم یا نادانیش نیست که به همان منزلت نرسیده. او «پیشاپیش» از بسیاری امتیازات «برخوردار» نبوده. اهمیت این موضوع برای آن است که ما در بسیاری از موارد می‌توانیم تبعیض فعالانه را به عنوان مثال علیه زنان تشخیص بدهیم (در بسیاری موارد برای فهماندن همان هم مشکل داریم البته!) اما تشخیص و یا اعتراف به برخوردار بودن از پیش‌برخورداری کار سخت‌تری است. برای یک مردایرانی راحت‌تر است که به دستاوردهای خودش بنازد و آن را به حساب توانایی‌های خودش بگذارد تا این که با به رسمیت‌شناختن تبعیض‌های سیستماتیک، عرفی و اجتماعی و… علیه زنان، بپذیرد که موفقیتش تا حدودی هم مرهون حذف بخشی از رقیبان بالقوه‌اش و یا دست‌کم شرایط نابرابر رقابت بوده است. در این مدت اخیر چندین مورد مثال‌هایی در شبکه‌های اجتماعی دیدم که کمابیش به این قضیه مرتبط بوده‌اند. مثلن یک ریلتی‌شوی تلویزیونی که همه‌شان مردند چون همه توافق دارند که حضور زنان در کنار مردان، خودشان بودن، خندیدن‌شان و… می‌تواند برای برنامه‌شان «دردسر» شود. فلان خواننده‌ای که در جشنواره حکومتی فجر شرکت کرده،جایزه بهترین خواننده را برده و بعد با چس‌تواضع‌بازی آرزو می‌کند که روزی زنان هم بتوانند این جایزه راببرند. یعنی به خوبی از تبعیض آگاه است اما حاضر هم نیست از حق جایزه‌بردن خودش در این راه بگذرد و فقط آرزو می‌کند روزی زنان بتوانند به حق‌شان برسند. مسابقه دوی ماراتون بدون حضور زنان. همه چیز برای مردان. مردان هم هر لباسی می‌پوشند و هر شلنگ‌تخته‌ای می‌اندازند و شانه‌ای بالا می‌اندازند که خب همین است دیگر. (بحث زنانی که خودشان در این چرخه نیروی گشتاور می‌شوند هم جدا است.) چرا مساله زنان مهم‌ترین مساله است؟ چون زنان بزرگ‌ترین توده تحت ظلم، ستم و تبعیض و سرکوب این جامعه‌اند. می‌دانم! همه مردم هستند. اما این‌جا می‌توانیم از یک گروه بزرگ، از نیمی از جامعه صحبت کنیم که توسط نیمه دیگر، اگر هم به وسیله قوانین تبعیض‌آمیز و ستمگرانه مورد ظلم قرار نمی‌گیرد، با حضور ساده مردانی که فقط با عرف و قوانین اجتماعی همراهی می‌کنند جای‌شان تنگ می‌شود و تحت فشار قرار می‌گیرد. اگر از همین‌جا یاد بگیریم جا را برای بقیه باز کنیم و با مظلوم همدردی و همراهی کنیم، چرخه تولید ظلم را شاید کند یا متوقف کنیم. بزرگترین تمرین گروهی مبارزه با ستم. اولین قدم هم در این راه این است که مردان ببینند و بپذیرند که چطور آگاهانه و ناآگاهانه از حقوق بیشتری برخوردارند و به جای صبر کردن برای روزی که زنان بیایند و حق‌شان را بگیرند، خودشان شروع به دادن حق کنند و اگر شرع و قانون دست‌شان را بسته، پس آن‌ها هم از حق خودشان بگذرند. مثال که زیاد است: ورزشگاه‌رفتن حق همه است. اگر زنان نمی‌توانند، تو هم نرو! اگر لب دریا زنان نمی‌توانند بالباس شنا در آب بروند. تو هم نرو! یا با لباس برو! اگر در روزهای اول انقلاب سراغ محله‌های «بدنام» می‌روی و زنان آن‌جا را کتک و آتش می‌زنی، سراغ مردان مشتری آن محله هم برو و کتک و آتش‌شان بزن! اگر به مردی که زنش «خیانت» کرده حق بریدن سر همسرش را می‌دهی، باید سر شوهری که با زن دیگری رابطه دارد هم به همان طریق از سرش جدا شود!*


*لازم به گفتن نیست که این دو مورد آخر برای تاییدشان گفته نشده و فقط برای ذکر مثال‌هایی تند از ظلم‌هایی است که بر زنان می‌رود.

درست در زمانی که در حال نوشتن در مورد این فیلم بودم، خبر رسید که به نمایندگی از دانمارک، به جمع نامزدهای نهایی اسکار فیلم خارجی راه پیدا کرده (و متاسفانه فیلم فرهادی انتخاب نشده) و بهانه برای تکمیل نوشته را دستم داد. این‌ها نقد فیلم نیستند و فقط بهانه‌ای شدند برای دلنوشته. سعی کرده‌ام از فیلم زیاد نگویم اما اصراری هم به لونرفتن داستان نداشتم!

ree

فیلم، مستندی است که به صورت انیمیشن ساخته شده و در آن جوانی که در کودکی به همراه خانواده، از افغانستان فرار کرده و از دانمارک سر آورده به مرور و بازگویی خاطراتش می‌پردازد. نام فیلم را هم می‌توان به «فرار» ترجمه کرد، هم «پناهندگی». داستان تکان‌دهنده فیلم از دو سمت مرا به خود مشغول کرد. یکی این که از لحاظ پناه آوردن به کشوری مثل دانمارک چقدر نزدیک و چقدر دور به این شخصیت هستم. دیگری این که، چقدر تاسف‌آور است که از همسایگان همزبان خودمان و سرگذشت‌شان کم می‌دانیم.

من کمتر از واژه «مهاجرت» برای آمدنم به دانمارک استفاده می‌کنم. اول گفتیم برویم ببینیم چه می‌شود و تا سال‌ها هم وسوسه بازگشت همیشه به سر می‌زد. یک دفعه‌ای اتفاق نیافتاد. و در همین حال، گاهی هم فکر می‌کنم آیا مهاجرت کردم یا از کشور خودم پناه آورده‌ام به اینجا؟ هرچند از لحاظ تعریف سیاسی عنوان پناهنده را ندارم اما واقعن بین خودمان، من به اینجا پناه آوردم یا فقط مهاجرت کردم؟ در طول فیلم، مدام از خودم می‌پرسیدم مگر چه بر سر این‌ها آمده یا چه چیزی در صورت بازگشت انتظارشان را می‌کشد که این چنین، همه رنج و خطر و درد «فرار» را می‌پذیرند تا از جایی که آمده‌اند دور شوند؟ چقدر باید تجربه دهشتناک بوده باشد که جا نزدند: «ولش کن! بگذریم و برگردیم. از این بدتر که نیست.» شرایط آمدن من به دانمارک به هیچ شکلی قابل مقایسه با چنین تجربه‌ای نیست. هر چند سخت بود اما همیشه در این سال‌ها با خودم می‌گفتم: نشد هم که نشد، برمی‌گردیم. نمی‌دانم هنوز می‌توانم بگویمش و اگر بگویم هم آیا پای حرفم می‌ایستم؟ تا کجا و به چه قیمتی؟

اما بد نیست از فیلم دیگری هم یاد کنم:

دیپان ( فرانسه، ۲۰۱۵) برنده نخل طلای کن، فیلم خوب و تاثیرگذار دیگری بود که دیده بودم، با پیرنگ مهاجرت. در برابر فیلم «فرار» که بیشتر زمانش به مرور حوادث پیش و در بین مهاجرت می‌گذشت، اینجا خانواده‌ای را می‌بینیم که مسیر سفر را گذرانده‌اند و اینجا زندگی پس از مهاجرت روایت می‌شود. البته مهاجرت یک اتفاق لحظه‌ای نیست و یک تجربه سیال در زمان است. از لحظه سفر آغاز می‌شود و دیگر تا آخر زندگی مهاجر، تجربه «مهاجرت» ادامه می‌یابد. دست کم این برداشت شخصی من است از تجربه مهاجرت. دیپان مردی سریلانکایی است که به همراه زن و کودکی در فرانسه ساکن شده و زندگی جدیدی را آغاز کرده است. به مرور از رابطه‌اش با این زن و کودک و از گذشته او بیشتر می‌فهمیم اما داستان اصلی این است که کم‌کم پای او به ماجرای باندهای تبهکاری که محله را ناامن کرده‌اند باز می‌شود و او که یک بار از ناامنی گریخته و به این امنیت نسبی اینجا پناه آورده انگار دیگر نمی‌تواند تحمل کند. و انگار که اصلن همین تحمل نکردن و به مبارزه برخاستن، گذشته‌ای است که به او ارث رسیده و در او رسوب کرده و با خود به این مکان آورده است. انگار که از این گذشته گریزی نیست.


ree

یک همذات‌پنداری دیگری با تجربه خودم حس می‌کردم. در واکنش به بسیاری از مسائل شخصی، اجتماعی یا سیاسی، گاهی با خودم روبرو می‌شوم که دارد می‌گوید: اینجا که دیگر آزادی هست برای گفتن و عمل، دیگر اجازه نمی‌دهم. اگر از عدم آزادی گریختم، نباید به کاهش حق و آزادی در این مکان رضایت بدهم و باید از آن پاسداری کنم. در عین حال از خودم می‌پرسم: آیا آن آزادی‌‌ای باقی ن بود که قابل دفاع باشد؟ آیا نباید این مبارزه همان‌جا ادامه پیدا می‌کرد؟ آیا...؟ این سوالات من را رها نمی‌کند. نمی‌توانم تصور کنم که روزی رهایم خواهند کرد. مهاجرت یک کار نیست که انجام شود و تمام شود. مهاجرت تجربه‌ای است که تا آخر زندگی ادامه دارد. مهاجرت زندگی دیگری است پس از زندگی پیشین که در آن «مهاجر» نبودم.


تازه از ایران اومده بودم و در پی اتفاقاتی که افتاده بود نگران بودم. همکارمون همون اول صبح پرسید ماجرای این هواپیما چیه. جواب دادم سقوط هواپیما خیلی اتفاق نادری نیست تو ایران و این فقط یه همزمانی بدشگون با این قضایای اخیر بوده. از معدود مواردی بود که با اطمنیان از چیزی صحبت می‌کردم. دلیلش هم این بود که احتمال دیگه‌ای وجود نداشت برامون. اما وقتی دیدیم که احتمال دیگه‌ای هم بوده و اتفاق هم افتاده، یه چیزی فروریخت. یه چیزی مثل یه دیوار کوتاه و فرسوده که چند تا خاطره از اعتماد ازش آویزون بود و یه ظرف که تهش هنوز یه ذره امید بود روی تاقچه‌ش بود. یه پرده فروافتاد. پرده‌ای کوچیک از جنس تور وسط یه دشت که حقیقت از این‌ورش معلوم بود اما یه اندک فاصله‌ای بین ما و تلخی واقعیت ایجاد کرده بود.

پایه‌ستون‌های تخت‌جمشید که قرن‌های زیاده بدون ستون اون‌جا نشستند رو به یاد بیارید. یه خاطره‌ای از ستون‌هایی که زمانی سقفی رو توی اون کاخ سابق نگه می‌داشتند. اندک پایه‌ستون‌هایی به جا مونده بودند، خاطره‌ای از سقفی از امید، شاید واهی، که روزی روی سرمون بود. خودم تعجب می‌کنم الان وقتی به یاد می‌آرم که با وجود همه بی‌رحمی و ددمنشی‌ای که از این حکومت دیده بودیم، هنوز می‌گفتم: نه دیگه این قدر. هنوز یه ذره می‌خواستم برای رژیم جلوی مردم دنیا اعتبار قائل بشم: از ایناش نیستند. با شلیک به هواپیما اما انگار همون یه ذره دیوار فروریخت. همون یه پرده وسط دشت حقیقت افتاد. یکی با پتک افتاد به جون پایه‌های ستون‌ها که مطمئن باشه دیگه نمی‌شه ستونی از امید و اعتماد روش بنا کرد.

شلیک به هواپیما آینه تمام نمای عملکرد جمهوری اسلامی با مردمش بود. یعنی که سر به زیر باشی و مشغول کار خودت باشی و اصلن مشغول ترک این ویرانه هم که باشی، از بی‌خردی و نابلدی و ناکارآمدی ما، از گنده‌گوزی‌ها و لاف‌زنی‌ها و آرمان‌گرایی‌های ما در امان نیستید. می‌زنیم و می‌کشیم‌تان. یا از عمد یا به خطای انسانی. اول تا می‌توانیم دروغ می‌گوییم. صدا و سیمای‌مان ماشین تولید انبوه دروغ در خدمت ماست. بولدوزر می‌بریم که هر جنازه و بازمانده‌ای را جمع کند و به گروگان بگیرد. وقتی دم خروس را همه دیدند، لب به اعتراف و ماله‌کشی بگشاییم و گردن‌مان را کج کنیم و مظلوم‌نمایی کنیم. با مردمی که قصد همدردی با یک شمع روشن کردن دارند برخورد کنیم. دادخواهی را به عقب بیاندازیم و به جایش با ارتش سایبری به تعقیب داغدیدگان عزادار برویم. همه و همه این‌ها جلوی چشم بینای همه. این بار دیگر روایت واضح است و روایت‌سازی و بستن به رسانه بیگانه و این‌ها جواب نمی‌دهد. مثل روز روشن. و آن‌هایی که هنوز در این روز روشن طرف سیاه ماجرا ایستاده‌اند.

bottom of page