top of page

اینجا از خاطراتم، از چیزهایی که به‌شان فکر می‌کنم یا  ‌ذهنم را مشغول کرده‌اند می‌نویسم. پس از چندین بار جابجایی در پلتفورم‌های مختلف بلاگ فارسی به اینجا آمده‌ام )بعضی از پست‌های قدیمی را هم با خودم اینجا آورده‌ام.( نوشته‌ها را در تلگرام و اینستاگرام هم منتشر می‌کنم. لینک‌ها اینجا موجودند. 

  • Instagram
Search

[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده]

نوشته شده در شنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۸


از راه دور برای تمامی هموطنانی که در جریان سیل‌های اخیر دچار خسارت شده‌اند ابراز همدردی می‌کنم. می‌دانم، ابراز همدردی من اگر به گوش‌شان هم برسد دردی را شاید دوا نکند! اما نمی‌توانستم هم ازش ننویسم. نوشتن از بی‌تدبیری مسئولان و نظام و یا سیاه‌بختی این سرزمین، حقیقت را از این روشن‌تر نخواهد کرد یا چیزی بر معلومات ما نخواهد افزود و بار افسردگی را علاوه بر خسارت‌دیدگان بر دوش دیگر هموطنان هم سنگین خواهد کرد. انصاف هم داشته باشیم، در پیشرفته‌ترین کشور با مسئول‌ترین صاحبان امر، چنین حجم گسترده‌ای از سیل در پهنه‌ای وسیع از کشور هم خسارات بسیار و کندی و کاستی در کمک‌رسانی به وجود می‌آورد. حالا در کشور ما که جای خود. جایی که مثلن خبرها تحت تاثیر موج‌سواری تبلیغاتی سپاه و دیگر مسئولان روی امواج سیل هم قرار گرفته و خبرهای آن‌هایی که به راستی در حال کمک‌رسانی‌اند هم در میان این هیاهو گم خواهد شد. از این‌ها زیاد گفته شده. از طرفی هر چقدر هم می‌خواهم تصور کنم میزان درد آن روستایی نداری که خانه‌اش را در آب غرق شده می‌بیند... خانه‌اش، خانه! نه فقط آن ساختمان، که آن مفهوم خانه که حالا در آب غوطه‌ور است... نمی‌توانم! بی‌فایده‌است! به جایش از سهم ناچیزم در اندک کمک به فاجعه‌زدگان می‌نویسم:

راه‌های مختلفی برای کمک‌های مالی از داخل کشور وجود دارد. از خارج از کشور هم دفعه قبل که پس از زلزه‌های فجیع غرب کشور دنبال راهی برای کمک‌رسانی بودم صلیب‌سرخ/هلال احمر و بنیاد کودک و چند نهاد دیگر را پیدا کردم که هنوز از تحریم‌ها مصون مانده بودند. این بار اما انگار فقط بنیاد کودک بود. برای اولین بار از راه فیسبوک کمک کردم و در حالی که دست دست می‌کردم که اگر منتشرش کنم ریا خواهد شد یا نه(!) تصمیم گرفتم برای اطلاع‌رسانی به دیگرانی که شاید ندانند چنین راهی هست، متنی بنویسم و منتشرش کنم. دیدم عده‌ای پس از من هم به این حرکت پیوستند. این که آیا پیرو پست من بود یا نه مهم نیست. مهم این که کمترین کاری که از دستم بر می‌آمد را انجام دادم. همین اندک‌ها، قطره قطره، سیلی از کمک می‌شوند.

[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده]

نوشته شده در جمعه نهم فروردین ۱۳۹۸


نوروز امسال، بخشی کوچک از جشن نوروز را به محل کار بردم. با وجود این که اثری از نوروز در کوچه و خیابان و مردم نیست و یکی از بارانی‌ترین ماه‌های مارس دهه‌های گذشته هم در دانمارک ثبت شد، اما چند روز مانده به سال نو حال و هوای بهار را از روزهای روشن‌تر و طولانی‌تر و بالا رفتن اندک دما می‌شد حس کرد. با این وجود دوری از فضای نوروز باعث می‌شود به میزان قابل توجهی به چیدن سفره هفت‌سین و یادآوری سال نو بیشتر اهمیت بدهم. سال پیش هم به فکر این کار بودم و به دلایلی نشد. این بار اما از زودتر حتا سبزه اضافه انداختن برای بردن سر کار را هم در برنامه قرار دادیم و پیشتر به یکی از دوستان که از ایران مسافر بود سفارش شیرینی دادیم. روز نوروز با یک سمبل و سیب و مقداری سوهان به دفتر رفتم و ایمیل نسبتن کوتاهی در معرفی نوروز نوشتم و برای همه فرستادم و دعوت‌شان کردم دهان‌شان را شیرین کنند. سبزه چی شد؟! سال‌های پیش با عدس سبزه می‌گذاشتیم امسال تصمیم گرفتیم با گندم. گندم را در فروشگاه‌ها پیدا نکردیم و آنلاین خریدم. نمی‌دانم به خاطر نوع گندم بود یا چی؛ گندم‌ها اصلن رشد نکردند. از چندین سبزه‌ای که می‌خواستیم سبز کنیم حالا یکی نصفه و نیمه روی سفره هفت‌سین‌مان است.

ree

با خودم می‌گفتم کاش به جای این‌که من شیرینی برای همکاران ببرم، آن‌ها آن‌قدر می‌دانستند که خودشان سال نوی ما را به ما تبریک بگویند. همان‌طور که به چینی‌ها می‌گویند. شناساندن و جهانی کردنش پیشکش، وقتی متولیان امر این همه سال کمر به نابودی فرهنگ اجتماعی بسته‌اند، زنده‌نگه‌داشتن و معرفی‌ش به اجنبی‌ها انگار می‌شود نوعی وظیفه فردی.



یک‌شنبه، سوم مارس، روز فستلاون Fastelavn بود. از مجموعه مناسبت‌/جشن‌هایی که خاستگاه فرهنگی و سنتی آمیخته با مسیحیت دارند اما این روزها به صورت جشن سالانه و بهانه‌ای برای شادی و دورهمی و بیشتر بدون رنگ و بوی مذهبی برگزار می‌شوند. فستلاون اولین مراسمی هم بود که پس از آمدن به دانمارک دیدم. یک هفته‌ای از آمدنم نگذشته بود که یک روز سرد و ابری که در خیابان‌ها قدم می‌زدم، جمعیتی را دیدم که در امتداد خیابانی به تماشا ایستاده‌اند و چندین اسب‌سوار که لباس‌های سنتی پوشیده بودند به نوبت، بعد از دورخیز، در حال گذر با سرعت، با چوب‌دستی به بشکه بزرگی که از داربستی آویزان بود ضربه می‌زدند. ظاهرن سنت مذهبی این مراسم (که در چندین کشور دیگر شمال اروپا هم با اشکال مختلف جشن گرفته می‌شود.) با چهل روز روزه گرفتن مرتبط است اما امروزه بیشترین جلوه‌اش مراسم و جشن و بازی‌هایی برای کودکان است که بسیار شبیه هالووین است؛ پوشیدن لباس‌های متنوع (کاستوم) و حتا قاشق‌زنی (رفتن دسته‌جمعی خانه به خانه برای جمع‌آوری شیرینی‌جات از در و همسایه). (هالووین با گسترش فرهنگ آمریکایی به دانمارک آمده.) اوج مراسم وقتی است که بچه‌ها برای شکستن بشکه صف می‌کشند و یک به یک به آن ضربه می‌زنند. قدیم، گربه زنده‌ای درون این بشکه بوده که با شکسته‌شدن بشکه (اگر هنوز زنده می‌بوده!) پا به فرار می‌گذاشته و سمبلی می‌شده از روح زمستان و سرما که می‌رود تا جایش را به بهار بدهد. اما از اواسط قرن نوزدهم، بشکه پر از شیرینی‌جات می‌شود و به جایش عکس گربه روی آن قرار می‌گیرد!


ree

اعلامیه برای برگزاری این مراسم در حیاط مجتمع ما از چند هفته پیشتر در ورودی راهرو ما نصب شده بود. لیلا پیشنهاد کرد که هر چند دنا هنوز شش ماهه هم نیست اما ما هم شرکت کنیم و به این بهانه دیداری با همسایه‌ها داشته باشیم. دو بشکه برای دو گروه سنی بچه‌ها آویزان بود، هر یک از همسایه‌ها فلاسکی قهوه همراه آورده بود و روی میز گذاشته بود برای عموم و شیرینی‌های مخصوص این روز که یکی از همسایه‌ها درست کرده بود کنارشان بود. لذت شرکت در این جور مراسم متعدد دسته‌جمعی و اجتماعی در دانمارک همیشه با طعم حسرت کمبود آن در کشور خودمان همراه است. در پایان مراسم از همسایه طبقه همکف که مراسم را ترتیب داده بود (خودش صاحب دو پسر است که یکی خیلی شیطون و آتش‌پاره است!) تشکر کردیم. گفت کاری نکردم. بشکه‌ها و شیرینی‌ها را آنلاین سفارش دادیم و شیرینی‌ها را هم که فلانی خانگی درست کرد. بهانه‌ای بود برای دورهمی. - حاشیه! یک خانم محجبه که انگلیسی صحبت می‌کرد و دو دختربچه همراهش بود با لیلا مشغول صحبت شد. ندیده بودیمش. پاکستانی و نامش فاطمه بود. می‌گفت تنها چند هفته است که به دانمارک آمده‌اند و این مدت را که در به در دنبال جایی برای اجاره بوده‌اند، در هتل مانده بوده‌اند. مثل همه ساکنین کپنهاگ از دشواری پیدا کردن جایی برای اجاره گله مي‌کرد. وقتی داشتند جوایز برنده‌های مراسم را که به صورت تاج هستند اعلام می‌کردند، دیدم دختر حدود ۷-۸ ساله‌اش جلو رفته و انگار که منتظر است تاجی هم به او داده شود، حتا کلاهش را از سر برداشته. خیلی دلم از دیدن این صحنه سوخت. جلو رفتم و برای مادرش، همان‌هایی را که دقایقی پیش از همسایه شنیده بودم توضیح دادم: که طبق سنت به اولین کسی که موفق به شکستن بشکه شود ملکه گربه می‌گویند و به کسی که آخرین قطعه باقیمانده از بشکه را بشکند و یا روی زمین بیاندازد شاه گربه می‌گویند و این جوایز فقط برای آن‌هاست. پس اگر گیر دخترت نیامده، دلیلش فقط این است. خودش هم کمابیش متوجه شده بود. چالش‌های ندانستن زبان، حتا حالا که کمابیش به زبان جدید مسلط شده‌ام آن‌قدر برای من میانسال(!) سخت است که نمی‌توانم تصور کنم بچه کاملن غریب با فرهنگ و زبان در این سن چه می‌کشد.

bottom of page