top of page

اینجا از خاطراتم، از چیزهایی که به‌شان فکر می‌کنم یا  ‌ذهنم را مشغول کرده‌اند می‌نویسم. پس از چندین بار جابجایی در پلتفورم‌های مختلف بلاگ فارسی به اینجا آمده‌ام )بعضی از پست‌های قدیمی را هم با خودم اینجا آورده‌ام.( نوشته‌ها را در تلگرام و اینستاگرام هم منتشر می‌کنم. لینک‌ها اینجا موجودند. 

  • Instagram
Search

[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده]

نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۸


ایران که می‌آیم، یکی از اولین کارها، همان روز اول، خریدن انبوهی از مجله است. تجدید میثاقی با نشریاتی که زمانی از مهم‌ترین دلخوشی‌های من در ایران بودند. در میان‌شان «داستان» جایگاه خاصی داشت؛ آنقدر که مدت‌ها پی راهی بودم که بتوانم خارج از ایران بخرمش و درست در زمانی که به نتیجه رسیده بودم، خبر ناگوار تغییر مدیریت نشریه را شنیدم. یکی دیگر از آن تغییراتی که پیشاپیش مطمئنیم، نه نیت‌شان بهبود چیزی بوده و نه منجر به هیچ‌گونه ارتقا کیفیت می‌شوند و فقط نتیجه رابطه‌بازی‌ها ‌و زد وبندهای پیش و پس پرده‌اند. در این مورد، نگرانی‌ها و نقل قول‌های دوستان باخبر و دست‌اندرکار درستی این پیش‌قضاوت را تایید کرد.

ree

با این وجود و با امید به این‌که با وجود تغییر تحریریه، این همان «داستان» پیشین مانده باشد، در اولین فرصت سراغش رفتم و همین که در دست گرفتمش از کوچکی حجم ویژه‌نامه نوروزی جا خوردم. خریدمش و آخرین ذرات امید هم نه با خواندن مجله، که با تورقی سریع دود شد و به هوا رفت. بسیاری از بخش‌های متنوع مجله ناپدید شده و حتا فونت‌ها در صفحات مختلف، تناسبات مختلف دارند. جنایتی که از نشریات دانشجویی زمان زرنگار هم انتظار نمی‌رفت! چند سطر اول نوشته سردبیر را هم خواندم تا یقین پیدا کنم آن بنایی که در طول سالیان و با زحمات بسیار برپا شده بود، یک‌شبه ویرانه‌ شده.

تب تعطیلی «۹۰» دارد فروکش می‌کند و حالا کم مانده من در موردش اظهار نظر کنم، که یک بار هم کامل ندیده‌امش. هر چند بیشتر اظهارنظرها با عبارت «من فوتبالی نیستم اما...» آغاز می‌شود. نیازی هم به گفتن نیست؛ جای «داستان» را با «۹۰» و هیات تحریریه را با عادل فردوسی‌پور عوض کنید تا تراژدی دیگری تکرار شود که نمای آخرش ماییم؛ افسرده‌تر و ناامیدتر از پیش، با یک دلخوشی کمتر.

[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده]

نوشته شده در یکشنبه هجدهم فروردین ۱۳۹۸


ده سال پیش بود که با گروهی از دوستان، در سفری که آن زمان که سفر با کوله‌پشتی به اندازه حالا شاید رواج نداشت و دست کم در مقیاس خود من ماجراجویانه محسوب می‌شد(!) از حدود روستای کجور در شمال کشور تا ساحل خزر را در طول حدود چهار روز، پیاده و با عبور از دره طی کردیم. بعد از ظهر از تهران به کجور رسیدیم و سفر را آغاز کردیم و چند ساعت بعد ابرها متراکم شدند و باران آغاز شد. شب خسته و خیس جایی در کنار بستر رودخانه چادر زدیم. بحثی میان گروه پیش آمد که اینجا جای مناسبی برای ماندن نیست و خطر سیل هست. دوست‌مان که مثلن کاربلد ما بود در جواب گفت: چیه؟ می‌ترسید؟! عده‌ای گفتند:‌ آره! می‌ترسیم! من که سعی می‌کردم منطقی برخورد کنم نگاهی به رودخانه انداختم و گفتم: بستر به این بزرگی، فقط آب باریکه‌ای در آن جاری است. حالا حالاها باید باران بیاید تا تازه این بستر را پر کند. کو تا آب بالا بزند و طغیان کند! عرض کردم، ده سال پیش بود! الان به اندازه ده سال کمتر احمقم! شب که حسابی خیس شده بودیم و در چادرها هم آب راه افتاده بود، چند فرد محلی که می‌گذشتند هشدار دادند که همین جایی که شما هستید، چند سال پیش چندین دانشجوی دانشگاه شریف توقف کرده بودند و سیل همه را برد. من که حالا کاره‌ای هم نبودم، دست‌کم برای تسکین خودم دوباره می‌رفتم و نگاهی به رودخانه می‌کردم و می‌گفتم: «والا چند ساعته بارون اومده، این آب هنوز هیچ فرقی نکرده. هر وقت دیدیم داره می‌آد بالا، می‌ریم بالادست.» دانش و منطق آن زمان بود!

صبح که هوا روشن شد، تازه فهمیدیم در چند قدمی ما صخره‌ای بزرگ بوده که جوری واقع شده بود که زیرش اصلن باران نمی‌آید و ما کل شب را در حالت شب تاریک و بیم موج و این‌ها سر کرده بودیم. خلاصه بساط‌مان را چند متری جابجا کردیم تا دیگر بارانی که هنوز ادامه داشت روی سرمان نریزد و محلی‌هایی که باز می‌گذشتند و هشدار می‌دادند که این‌جا همان‌جایی است که... و ما می‌گفتیم: بله! بله! شنیدیم! چاره‌ای نداریم، خیس شدیم. وقتی به تهران برگشتیم و ماجرا را برای دوستان شمالی از جمله صاحبان گیلانی دفتری که درش کار می‌کردیم تعریف می‌کردیم، با دهان باز از این می‌پرسیدند که آیا دیوانه شده بودیم یا از جان‌مان گذشته بودیم. بهترین توصیف را یکی کرد که گفت:‌ سیل چنان سهمگین و تند از راه می‌رسد که گاهی اول توده‌ای از آب را می‌بینی و بعد تازه صدایش می‌رسد!

ree

آن صخره‌ای که یک‌شب همسایه و یک روز سرپناه ما شده بود اما نتوانسته بود جان آن دانشجویان را در برابر سیل نجات دهد. و آن رودخانه‌ای که جویی بود در بستر پهناورش


حالا همین سیزده به در بود که می‌دیدیم بعضی دوستان و اقوام، در میان همه هشدارهای صادر شده راهی سفر به اقصی‌نقاط ایرانند برای سیزده به در. ده سال پیش، اگر این همه عکس و ویدیو از سیل دیده بودیم یا به هشدار هواشناسی گوش کرده بودیم، روبروی آن دوست مثلن کاربلدمان می‌ایستادیم و از گروه جدا می‌شدیم و با هر سختی‌ای، جایی در ارتفاع برای گذراندن شب پیدا می‌کردیم. البته اگر همان سرتقی و سهل‌انگاری ظاهرن فرهنگی ما در نادیده‌گرفتن هشدارها اجازه می‌داد. «بترسیم؟»، «نه بابا! چیزی نمی‌شه!» یا شاید آن لذتی که در حرف‌نشنوی و سرپیچی هست. یا بهتر بگویم: آن دردی که در شنیدن و عمل به حرف دیگران هست و در پذیرفتن این حقیقت که شاید کسی بهتر از ما بداند!

[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده]

نوشته شده در یکشنبه هجدهم فروردین ۱۳۹۸


- مرز؛ کتاب در فیلم چپاندن

علی عباسی، کارگردان ایرانی-سوئدی این فیلم، زاده تهران، دانش‌آموخته دانشگاه پلی‌تکنیک تهران است که در سوئد معماری خوانده و در کپنهاگ زندگی می‌کند. آیا به اندازه کافی برای من ایرانی معمار ساکن کپنهاگ دلیل برای کنجکاوی و دیدن این فیلم نیست؟ چرا! ولی من این‌ها را بعد از دیدن فیلم فهمیدم!

نمونه‌ای دیگر از فیلم‌های بسیاری که اخیرن بر اساس کتاب/رمان ساخته می‌شوند و دچار پدیده‌ای اند که در آن نویسنده و فیلمساز سعی می‌کنند همه آن‌چه که در رمان با حوصله و بسط ساخته و پرداخته و روایت شده را در یک زمان معمولن دو ساعته و بدون راوی جای دهند. یا به عبارتی دیگر «بچپانند»!

کارمند مرزبانی که ظاهر نازیبایی دارد و می‌تواند جرم، بدی و کلک را با بوییدن احساس کند و از این نظر بهترین گزینه برای این شغل است، روزی با شخص دیگری که در ظاهر همتای خودش است روبرو و به او علاقمند می‌شود. در ادامه این رابطه متوجه می‌شود که آن‌ها نه انسان، یک ترول است. (ترول‌ها در افسانه‌های اسکاندیناوی، موجودات کوچک و زشت و گاه شروری هستند که در کوه‌ها و غارها زندگی می‌کنند.) در حالی که عشقی بین این دو شکل می‌گیرد، همتای او سعی می‌کند او را از انسان‌ها دور و بیزار کرده و به سوی اصل خودشان بکشاند. به نظر بستری مناسب برای شکل دادن به یک داستان عمیق انسانی و یا جامعه‌شناختی می‌آید اما فیلم ترجیح می‌دهد زمان را صرف پرداختن به جلوه‌های تحریک‌آمیز عشق بین دو موجود عجیب و غریب کند (تحریک‌آمیز فقط منظورم از نظر جنسی نیست. از هر نظر) و تصمیم نمی‌گیرد آیا شبیه یک فیلم اسرارآمیز شود یا پلیسی-جنایی یا... اما آن‌چه که مسلم است این است که فیلم خوبی نشده!

ree

- از خدایان و انسان؛ کلاسیک‌نمای ممتاز

برنده نخل طلای کن در سال ۲۰۱۰، لذت دیدن فیلمی جدید اما کلاسیک (یا شاید کلاسیک‌نما!) را برای من به همراه داشت. داستان عده‌ای کشیش فرانسوی، در صومعه‌ای در منطقه‌ای عمدتن مسلمان‌نشین در الجزایر که دست کم در فیلم نه تبلیغ مذهبی که به رساندن خدمات پزشکی و غیره مشغولند. با ظهور جریان‌های تندرو و افراطی اسلامی‌ای که دست به کشتار غیرمسلمانان می‌زنند آن‌ها با پرسش ماندن و ادامه راه‌شان یا رفتن و حفظ جان روبر می‌شوند. هر چقدر فضای جغرافیایی، فرهنگی و مذهبی فیلم از ما دور است اما چالش‌های اخلاقی و انسانی شخصیت‌های فیلم قابل درک است و فیلمساز به خوبی با برخورداری از روش‌ها و جلوه‌های سینمایی کلاسیک و ساده، روایت را پیش می‌برد و یک فیلم خوب و تاثیرگذار را خلق مي‌کند. اگر بعضی قسمت‌های گل‌درشت فیلم مثل حرکت دوربین روی دست که هر بار نوید حضور تروریست‌ها(!) را می‌دهد و یا آن سکانس شام-آخر-وار (خیلی خیلی ضعیف!) نبودند، لذت دیدنش کامل‌تر نیز می‌شد.

bottom of page