top of page

اینجا از خاطراتم، از چیزهایی که به‌شان فکر می‌کنم یا  ‌ذهنم را مشغول کرده‌اند می‌نویسم. پس از چندین بار جابجایی در پلتفورم‌های مختلف بلاگ فارسی به اینجا آمده‌ام )بعضی از پست‌های قدیمی را هم با خودم اینجا آورده‌ام.( نوشته‌ها را در تلگرام و اینستاگرام هم منتشر می‌کنم. لینک‌ها اینجا موجودند. 

  • Instagram
Search

[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده]

نوشته شده در پنجم ژوئن ۲۰۱۹

امروز روز انتخابات در دانمارک بود. (مصادف با روز قانون اساسی دانمارک) آخرین انتخابات، چهار سال پیش برگزار شد. درست مدت کمی پس از این که به دانمارک آمدم. آن انتخابات بود که به شکست بلوک قرمز (به رهبری سوسیال‌دموکرات‌ها، بزرگترین حزب دانمارک) انجامید و در آن حزب دست راستی‌ای که مخالفت با مهاجرت و خارجی‌ها را در دستور کار داشت با آرای بالایش سهم عمده‌ای را در قدرت به دست گرفت. از این لحاظ (موج دولت‌های راست‌گرا، مهاجرستیز، نژادپرست و پوپولیست) دانمارک از بسیاری از کشورهای دیگر در این زمینه پیشروتر بود! تاثیر قدم بنده در سیاست دانمارک؟! اگر خیلی خلاصه و سطحی بخواهیم بدانیم چه گذشته: سوسیال‌دموکرات‌ها که بدجور چوب طرفداری از مهاجرت را خورده بودند با رهبری جدید، خودشان پرچم ضدمهاجرت را علم کرده و دوباره به پرطرفدارترین حزب دانمارک تبدیل شده‌اند! (نظرسنجی‌های معتبرو نتایج رای‌گیری پارلمان اروپا این را نشان می‌دهد.) از طرف دیگر حزب دنسک فولک‌پارتی (حزب مردمی دانمارکی) که با شعارهای ضد خارجی/مهاجر و نژادپرستانه در انتخابات پیشین به پیروزی بزرگی رسیده و در ائتلاف با حزب چپ (این حزب لیبرال و دست‌راستی، فقط اسمش چپ است وگرنه دست راستی‌اند!) دولت فعلی را تشکیل داده بود با ریزش شدید آرا مواجه شده. شاید مهم‌ترین دلیلش ترس مردم از به فنارفتن سیستم تامین اجتماعی پیشرفته دانمارک (که از مهم‌ترین بنیان‌های جامعه‌شان است) به دست سیاست‌های دست راستی این حزب است و یا این‌که اگرچه مهاجرت و خارجی‌ها هنوز از مهم‌ترین مباحث روزند اما مثلن بی‌توجهی این حزب به موضوع محیط‌زیست هم از دلایل مهم روی گرداندن مردم از آن‌ها است. چهره این انتخابات می‌توانست راسموس پالودان باشد. نژادپرستی که با سوزاندن قرآن در اماکن عمومی قصد جلب توجه داشت (و موفق هم شد!) و... ترجیح می‌دهم اما در موردش نگویم. چون مردک دیوانه نمونه‌ای محقر از چهره‌های مرسوم سیاست روز دنیا است که با نفرت‌پراکنی و اعمال دیوانه‌وار توجهات را به خودش منحرف کرده. نه! چهره این انتخابات این مردک دیوانه نیست. چهره واقعی، به خصوص برای من ایرانی ندید بدید، خود دموکراسی است. منکر کاستی‌ها و ناکار‌آمدی‌هایش هم نیستم اما خیلی خلاصه و سطحی، این دموکراسی یعنی پراکندگی قدرت که مشروعیتش با رای مردم است. نه تمرکز بی‌مرزش در یک محل که با بی‌مسئولیتی و عدم پاسخگویی هم همراه می‌شود و می‌شود حال و روز ما. مثل دموکراسی باسمه‌ای وطنی و خاورمیانه‌ای و یا خیلی جاهای دیگر دنیا نیست که به برگزاری یک انتخابات هر از چند گاهی خلاصه می‌شود و سپس برنده همان انتخابات (سالم و واقعی بودنش پیشکش) همه قدرت را قبضه کرده و بازنده هم که بازنده است و باید حذف شود. در نمونه وطنی‌اش که بخش عظیمی از قدرت خیلی وقت پیش قبضه شده و حتا در انتخابات فرمایشی/نمایشی هم عرضه نمی‌شود!


ree

نتایج آخرین نظرسنجی پیش از انتخابات، از سایت رادیو و تلویزیون دانمارک dr.dk (بالایی درصد آرا و پایینی تعداد نماینده‌ها در پارلمان)


این نمودار آخرین آرای شمارش شده است. (هر حزبی در دانمارک به صورت سنتی با یک حرف الفبا شناخته می‌شود.) هر یک از این احزاب دارای سیاست و رویکرد خاص خود هستند که هر چند طبیعتن در موارد کم یا زیادی با دیگران هم‌پوشانی دارد اما در نهایت به رای‌دهندگان حق انتخاب بیشتری می‌دهد تا آن‌چه که مورد نظرشان یا به آن نزدیک‌تر است را برگزینند و شمار آرای کم هم باعث نمی‌شود که سیاستمداران به سمت مرکز قدرت (حزب پررای‌تر) بروند و قدرت را بیش از پیش متمرکز کنند. نکته ساده دیگر پراکندگی آراست که باعث می‌شود حتا احزاب بزرگ‌تر سوسیالیست یا لیبرال هم نتوانند پس از پیروزی یک دولت یک‌دست تشکیل داده و دیگران را از صحنه بیرون کنند. اینجا احزاب دیگری هستند که یکی با تکنوکراسی، یکی با ملی‌گرایی، یکی با طرفداری از محیط زیست و یکی با رویکرد تساوی همه افراد جامعه (با تمرکز با مهاجران و نسل چندمی‌ها) شناخته می‌شوند و دولت باید با همکاری و عضویت بخشی از آنان تشکیل شود. هر چند هم در نهایت مثل خیلی جاهای دیگر دنیا، احزاب در دو بخش عمده روبروی هم صف‌آرایی می‌کنند که در این‌جا بلوک قرمز و آبی است اما این منجر به دوقطبی قدرتمند آمریکایی که محصول سنتی‌اش کاپیتالیسم افسارگسیخته و جدیدترین محصولش فاشیسم دگردیسی‌یافته است هم نخواهد شد. هر چقدر بیشتر در موردش بدانیم بیشتر حسرتش را می‌خوریم و بیشتر ناامید می‌شویم که خواب چنین سیستمی را هم در چرخه ابدی گرداب استبدادی که مملکت‌مان به آن دچار است نمی‌توان دید. چنین سیستم و جامعه‌ای نه با معجزه و دعای یک‌شبه پدید می‌شود و نه در دوره فشرده تخصصی می‌توان تربیتش کرد. محصول یک فرآیند و تاریخ طولانی است.

[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده]

نوشته شده در شنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۸



در آستانه فینال امشب لیگ قهرمانان اروپا - درآمد: شاید حدود ۲۵ سال یا بیشتر باشد که طرفدار لیورپولم. نمیدانم از کی ولی روزی را یادم است که فهمیدم: آهان! پس این قرمزها که سه خط روی لباسشان دارند و من خیلی به خصوص از آن لوگوی روی لباسشان خوشم میآید همان لیورپول است! جالب آن که آن لوگو، از مهمترین برندهای تجاری دانمارکی است که الان در آن ساکنم. بعدها لیستی داشتم از تیمهایی که در لیگهای مختلف دوست‌شان داشتم اما از آن لیست امروز فقط لیورپول باقی مانده است. - پرده اول: فوتبال را دوست دارم و دنبال میکنم اما کم تماشا می‌کنم. فقط وقتی بازی در سطح و کیفیت جام جهانی یا هفتههای آخر لیگ انگلستان یا دور حذفی لیگ قهرمانان باشد. فینال لیگ قهرمانان اروپا سال ۲۰۰۵، ۱۴ سال پیش، لیورپول در برابر میلان قرار گرفته بود. تازه چند وقتی بود که با ایمان و شایان به خانه دانشجوییمان آمده بودیم و تلویزیون نداشتیم. بچهها گفتند برویم خوابگاه یا خانه یکی از دوستان بازی را ببینیم. دلایل زیادی داشتم اما در کل حسش نیامد در آن هوای توفانی از خانه بیرون بروم. تنها در خانه ماندم اما روز بعد که از بازگشت شگفتآور لیورپول به بازی و قهرمانیشان شنیدم،پشیمانی دیگر سودی نداشت. چه بسا اگر به تماشا هم نشسته بودم همان نیمه اول که لیورپول سه گل خورده بود، ناامیدانه میخوابیدم. - پرده دوم: سال پیش که لیورپول در آن فصل رویایی به فینال در برابر رئال مادرید رسید، یاد خاطره قبلی افتادم و گفتم این بازی را نباید به هیچ قیمت از دست داد. حتا وقتی متوجه شدم که بازی فینال دقیقن در زمانی است که در سفر خواهم بود. آن روز از سفر تفریحی-مطالعاتیمان با اعضای دفتر، با ورکشاپهای فشرده روی قایق و در آبهای اطراف آمستردام گذشت. بعد از ظهر جایی در کنارههای شهر پهلو گرفتیم و به غذا، استراحت و تفریح مشغول شدیم. زمان بازی نزدیکتر میشد و من و چندین پایه دیگر دیدن بازی، هنوز راه مشخصی برای دیدن بازی پیدا نکرده بودیم. در عین حال در کنار بچهها داشت خوش میگذشت و انتخاب از بین این دو سخت میشد. یک ربعی مانده به شروع بازی، یورن، همکار آلمانی و پایه فوتبالی فعلی، گفت برویم دنبال جایی بگردیم که بازی را پخش میکند. تنها کسی بودم که همراهش شدم. هنوز مطمئن نبودم که باید از جمع جدا شوم اما از تکرار خاطره پیشین هم میترسیدم! روی گوگلمپ دنبال بار، پاپ، رستوارن یا هر چیزی بودیم که ممکن بودم بازی را پخش کند. همه را تک به تک چک کردیم. فایدهای نداشت. داشتیم به این فکر میکردیم که تاکسی بگیریم و به مرکز شهر برویم که شانسمان بیشتر است یا اصلن بیخیال شویم و برگردیم، که تابلویی روبرویمان دیدیم. نیازی نبود هلندی بلد باشیم. تابلو داشت برای دیدن بازی دعوتمان میکرد به طبقه بالا. رفتیم بالا. تصویر بازی روی یک پرده بزرگ، تعداد زیادی تماشاچی اما فضا آنقدر بزرگ که زیاد شلوغ به نظر نمیرسد. هیجان به اوج رسیده اما با مصدومیت صلاح روی یک حرکت ناجوانمردانه، شیرینی این هیجان به زهری تبدیل میشود که تلخیاش با دریافت گلهای ناامیدکننده بیشتر هم میشود. بچهها پیام میدهند که برخلاف برنامه میخواهند دوباره برای دوری دیگر روی آب راهی شوند. نمیتوانم باور کنم که بازی باید این طور ادامه پیدا کند. منتظر اتفاقی میمانیم که نمی‌افتد و شاهد شکست تلخ تیم شایسته هستیم. در راه برگشت و پیوستن دوباره به دوستانی که حسابی خوش گذراندهاند، یورن برای تسکین هر دومان از خاطره شکست تلخ بایرن مونیخ در فینال همین جام در برابر منچستر یوانیتد میگوید. اهل بایرن است و طرفدار سرسخت تیم شهرش. آن زمان من هم طرفدار آن تیم بودم و به عنوان لیورپولی دل خوشی از منچستر نداشتم. خاطرهای تلخ برای من هم بود اما این همدردی کمک زیادی به تسکین درد نکرد. - پرده سوم: لیورپول در برابر بارسلونا در نیمه نهایی فصل ۲۰۱۸-۱۹:‌ این همه هیجان در انتهای فصل را به یاد نمیآورم. و لیورپولی به این خوبی. اما همیشه بهتر بودن کافی نیست. گاهی در و تخته شانس هم باید به هم جور بشود که امسال این طور نیست. از بد حادثه لیورپول به این خوبی، رقیبی چون منچسترسیتی دارد که خوب و باثبات است و عقب ماندگی هفت امتیازی را با یک امتیاز جلوتر بودن عوض کرده که در این هفتههای آخر هم بعید است لغزشی داشته باشد (و نداشت!) و از طرفی حریف نیمه نهایی در لیگ قهرمانان هم بارسلونا است که هر چند آن بارسلونای دوران اوج نیست اما هنوز بارسلونا است! بیم اتفاقات ناگوار با دریافت یک گل زودهنگام بیشتر میشود و در ادامه هر چقدر لیورپول خوب بازی میکند اما این شانس یا تقدیر است که برای حریف بازی میکند و بازی رفت سه بر صفر تمام میشود. چند روز بعد محمد صلاح در بازی با نیوکاسل نقش بر زمین میشود انگار دژاوویی است از سال پیش. او بازی برگشت را از دست میدهد و لیورپول باید بدون دو مهاجم اصلی چهار گل بزند تا به فینال برود. سر کار، هنگام ناهار، یورن روبرویم مینشیند. از نگاهش میفهمم چه میخواهد بگوید. میپرسم: برویم کسلکنندهترین بازی فصل را ببینیم؟ بازیای که نتیجهاش مشخص است؟ میگوید: ناامید نباش! خیلی هم کار سختی نیست. در خانه بازی میکنند و پیشتر هم از این کارها کردهاند. گفتم: اگر بشود چه شود. شب مات و مبهوت حتا نمیتوانم خوشحالی کنم. به همان حال که شوکه هستم، انگار که یک اتفاق ساده و پیشبینی شده اتفاق افتاده. رفتم آرام به لیلا گفتم: گل چهارم را هم زدند. هیچ خنده و بالا و پایین پریدن و هیجانی نبود. فقط بهت!

ree

همه این بیست و چند سال طرفداری از لیورپول به این یک شب میارزید. از خودم خجالت کشیده بودم. از این همه ناامیدی و منفینگری. ولی بعد دیدم آنچه باعث شد بنشینم و بازی را تماشا کنم همان کورسوی امید بود. همان که تا انتهای فینال مایوس‌کننده پیشین هم تا آخر پای بازی نگهم داشت. گویی امید داشتم اما ایمان نداشتم. منی که باید فقط لم میدادم و تماشا میکردم، چه آسان ایمانم را از دست داده بودم و آنها که باید میجنگیدند و آن کار ناشدنی را ممکن میساختند باید سرمشق من باشند. شاید با این جمله دستمالیشده «فوتبال خود زندگی است.» موافق نباشید اما فوتبال حتمن درسهای بسیاری برای زندگی دارد. - پایان: لذت و رضایت آن بازی چنان بود که نتیجه بازی امشب انگار دیگر مهم نیست. چه بهتر که این فصل با بهترین دستاورد تمام شود. من هم باید سعی کنم بیشتر تمرین کنم برای امید و جنگندنی و پشتکار و ایمان داشتن به آینده.

[این نوشته از وبلاگ پیشین در اینجا منتشر شده. تاریخ اصلی انتشار اینجا نوشته شده]

نوشته شده در جمعه سوم خرداد ۱۳۹۸


- «کبوتری بر شاخه‌ای نشست و به زندگی اندیشید»؛ فلسفه را ولش کن! عنوان فیلم بسیار گویاست! فلسفی، نامتعارف و طنزگونه. یکی دیگر از فیلم‌های سوئدی که اخیرن دیدم و بسیار دوستش داشتم. موقعیت‌های کمیک با ریتم کشدار و کند، من را یاد کوریسماکی انداخت که سال‌هاست فیلمی ازش ندیدم. بیش از این هم نمی‌توانم فیلمی را که بریده‌هایی نامرتبط از داستانک‌هایی ابزورد و با موتیفی که از یک دیالوگ ثابت در موقعیت‌های مختلف است را توصیف کنم. باید دیدش. عنوان فیلم بسیار گویاست! فلسفی، نامتعارف و طنزگونه. یکی دیگر از فیلم‌های سوئدی که اخیرن دیدم و بسیار دوستش داشتم. موقعیت‌های کمیک با ریتم کشدار و کند، من را یاد کوریسماکی انداخت که سال‌هاست فیلمی ازش ندیدم. بیش از این هم نمی‌توانم فیلمی را که بریده‌هایی نامرتبط از داستانک‌هایی ابزورد و با موتیفی که از یک دیالوگ ثابت در موقعیت‌های مختلف است را توصیف کنم. باید دیدش.

ree

- از ژاپن باز هم برای‌مان بگو! «Shoplifters»

ree

فیلم ژاپنی برنده نخل طلای کن در ۲۰۱۸ در ابتدا فیلمی کلاسیک با موضوع خانواده‌ای فقیر و مهربان به نظر می‌آمد که شاید نکته جذابش این بود که در سرزمینی دور می‌گذشت که مردمان و فرهنگ و جغرافیا و همه چیزشان عجیب و جذاب است. اما بدون این که بخواهم چیزی را لو بدهم(!) این همه‌اش نیست. در پایان راضی بودم از دیدن فیلم دیگری که با سادگی و بی‌ادا، عمیق و پیچیده است.

- «با احترام وینست» کمی بیشتر از فقط وینسنت شاید کمتر کسی باشد که دلیل اول یا مهمش برای تماشای این فیلم علاقه به نقاش هلندی وینسنت ونگوگ (به قول خودشان فن کُخ!) و تکنیک مثال‌زدنی و بلندپروازانه فیلم نباشد. فیلم ازشصت و پنج هزار فریم تشکیل شده که هر کدام یک نقاشی رنگ و روغن است که بیش از ۱۰۰ نقاش آن‌ها را به تصویر کشیده‌اند. با این وجود فیلم فقط متکی به شهرت نقاش و جذابیت تکنیکش نیست. فیلمنامه‌ای بسیار جذاب و مستند گونه دارد که در پایان، دست کم برای من، چندان مهم نبود که چقدر واقعی و مستند بود. آن‌چه مهم بود این بود که فیلمی جذاب و منسجم دیده بودم. در عوض آن‌چه که کمی من را ناامید کرد این بود که اگر چه سعی شده بود تکنیک اجرای نقاشی‌ها برگرفته از آثار خود ونگو‌گ باشد اما به نظر من رسید که ترکیب و کادربندی صحنه‌ها بیشتر می‌توانست از آثار او تابعیت کند. (این البته نظر من به عنوان یک مخاطب خیلی ضعیف نقاشی است.) فریمی که به عنوان مثال این‌جا گذاشته‌ام برگرفته از معدود سکانس‌هایی است که احساس کردم حال و هوا و ترکیب صحنه بیشتر از آثار ونگگوگ تاثیر گرفته.


ree

bottom of page